وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده
وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده

خاطرات شازده حمام

روزی آقای  شیخ علی آیت اللهی به آقای نقیب زاده گفت:
بیا انشایت را بخوان. 
موضوع انشا آن بود که در آینده می خواهید چه کاره شوید ؟ آن جوان متن خوبی نوشته بود. 
در آخر انشا 3 بیت آورده شعر آورده بود:
" آرزو دارم اگر گل نیستم خاری نباشم / بار بردار از دوشی نیستم باری نباشم"
آشیخ علی اجازه نداد که او 3 بیت شعر را تمام کند. 
نعره زد :مرتیکه ی هیکل گنده! تو چه کاره هستی که می خوای خاری نباشی و باربردار از دوشی نیستی باری نباشی؟ 
مگر تو ریش سفید محلی؟ مگر تو بزرگ تر شهری ؟ انواع متلک ها نثار این جوان نازنین شد.
باز هم هیچ حرف و هیچ اعتراضی از هیچ کس نبود.
همه تسلیم محض بودیم. بی جهت نیست که عاقلی در زمان فتحعلی شاه گفته است:
باید در این مملکت مکتب اعتراض ایجاد کرد.عده ای به آن مرد عصر قاجاری تاخته اند و هنوز هم می تازند. 
چون اگر مکتب یا مذهب اعتراض پایش باز شود اوضاع آرام بر هم می خو رد.جامعه دچار  تحول و دگرگونی می شود. 
معلوم است  آن ها که بر خر مراد سوارند  دوست ندارند کسی اعتراض کند. 
ما بچه های سال 50-1340 اعتراض هایمان را گذاشته بودیم تا یکجا منفجر شویم.
در ممالکی که اعتراض نیست،اعتراض ها فشرده می شود و مثل دیگ بخار  بدون منفذ تحت فشار قرار می گیرد. 
بعد این دیگ بخار می ترکد این ترکیدن اسمش انقلاب است. 
آن ها که فکر می کنند اگر جلوی اعتراض مردم را بگیرند بر خر مراد سوار خواهند بود،
 باید بدانند هر 25 سال تا 40 سال اعتراض های مردم منفجر می شود.آن وقت هیچ کس جلودار آن ها نیست.....
 
ما در سراسر کشور و در طول قرن ها اجازه نداده ایم که جوان ها از خودشان ایده و ابتکار داشته باشند.
این روحیه عمومی است که بچه باید مطیع باشد و همان کاری را بکند که بزرگ تر ها می گویند. بچه که هیچ حتی آدم بزرگ ها هم نباید فکر نویی داشته باشند. 
اصلا فکر کردن، فکر نو کردن، ایده نو داشتن خودش جرم و خطاست. اگر این جوان ها تشویق شوند دنیا را متحول می کنند. 
درس دیکته را که اساسش دیکتاتوری است و دانش آموز باید همان را که معلم می گوید بنویسد خیلی جدی می گیریم و درس  انشا  که دانش آموز هر چه خودش می خواهد می نویسد و اساس و پایه اش آزادی است را دست کم می گیریم......
 
 سیستم آموزشی اساس پیشرفت و توسعه ی فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی کشور است.
هر کشوری که دارای سیستم آموزشی ، تحقیقاتی  مستبد ، حقیر و فقیر باشد.
 نباید انتظار توسعه در هیچ زمینه ای را داشته باشد.
 معلم که فقیر و حقیر شد  مملکت فقیر و حقیر است.
 حالا هر چه سیاستمدار ها می خواهند داد و فریاد بزنند  " آهای توسعه یافتی  "
همه به آن ها می خندند.معلم که حقیر شد آزادی می رود و استبداد می آید.
معلم هم اگر زیاده روی کرد و وظایف معلم خود را درست انجام نداد، وارث انبیاء نیست و وارث شیطان است...
 
خاطرات شازده حمام : گوشه‌ای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰ -۱۳۳۰/ محمدحسین پاپلی یزدی

وقتی بین دو انتخاب شغلی شک داریم ...

وقتی بین دو مسیر شغلی شک داریم، چه کار کنیم؟

داشتم با فردی صحبت می کردم که اسمش رو می گذاریم مرجان. مشکل مرجان این بود که می خواست از کار فول تایم اش بیرون بیاد و کسب و کاری بر اساس مهارت جدیدی که یاد گرفته بود، راه اندازی کنه ...

اما نمی تونست تصمیم بگیره راه درست چیه.

 اولا کار فول تایمش رو دوست داشت و انتهای هر ماه امنیت مالی براش ایجاد می کرد. 

ثانیا، مهارت و بیزینس جدید رو بیشتر دوست داشت ولی می دونست در مراحل اول احتمالا خیلی درآمدی نداره ...

برای همین در این دو راهی مونده بود.

شما اگه بودین بهش چی می گفتین؟


   ادامه مطلب ...

خاطرات شازده حمام

گوشه‌ای از اوضاع اجتماعی شهر یزد دهه ۴۰ -۱۳۳۰/ محمدحسین پاپلی یزدی

روزی آقای  شیخ علی آیت اللهی به آقای نقیب زاده گفت:بیا انشایت را بخوان. موضوع انشا آن بود که در آینده می خواهید چه کاره شوید ؟ آن جوان متن خوبی نوشته بود. در آخر انشا 3 بیت آورده شعر آورده بود:
" آرزو دارم اگر گل نیستم خاری نباشم / بار بردار از دوشی نیستم باری نباشم"
آشیخ علی اجازه نداد که او 3 بیت شعر را تمام کند. نعره زد :مرتیکه ی هیکل گنده! تو چه کاره هستی که می خوای خاری نباشی و باربردار از دوشی نیستی باری نباشی؟ مگر تو ریش سفید محلی؟ مگر تو بزرگ تر شهری ؟ انواع متلک ها نثار این جوان نازنین شد.

باز هم هیچ حرف و هیچ اعتراضی از هیچ کس نبود.
پاپلی شازده حمام 
ادامه مطلب ...

داستانهای مدارای حضرت آیت الله العظمی بروجردی

مدارای آیت الله العظمی بروجردی:

زمانیکه آقای بروجردی ساکن شهر بروجرد بودند، پزشک معروف شهر، آقای حکیم یوسف یهودی بود. نوه آن دکتر برای آقای علوی نقل کرده بود که حکیم یوسف ارادت خاصی به آقای بروجردی داشت و در قم بدیدار آقای بروجردی میرفت. علت این بود که وقتی دکتر برای عیادت علمای بروجرد میرفت آنان تکه پارچه ای پهن میکردند که پای دکتر به فرشهای آنان برخورد نکند. ولی وقتی خانه آقای بروجردی میرفت از این کارها خبری نبود و مانند یک مهمان معمولی با او برخورد میشد.

در زمانیکه آقای بروجردی هنوز به قم نیامده و ساکن بروجرد بودند، شنیدند که در آن شهر هنگام تشییع جنازهء یهودیان بعضیها بطرف جنازه سنگ پرتاب میکنند. آقای بروجردی مردم را از اینکار ناشایست نهی‌فرمودند ولی بعضی از مردم توجه نمیکردند و به این عمل ادامه میدادند. آقای بروجردی گفتند هر وقت تشییع جنازه یک یهودی بود به ایشان اطلاع دهند. در اولین تشییع آقای بروجردی شرکت کردند و این باعث شد این سنت سنگپرانی بکلی ترک شود.

 

وقتی مسجد اعظم قم ساخته میشد، قرار شد چاه آبی حفر کنند که آن مسجد مستقل از آب شهر باشد. تحقیق شد که چه کسی این کار را بهتر از دیگران انجام میدهد. گفتند شرکتی درخیابان سعدی تهران هست که مدیریت آن با آقای جمشید یگانگی‌ست ولی ایشان زرتشتی هستند.

موضوع را با آقای بروجردی مطرح کردند و ایشان فرمودند: زرتشتی باشد، چه اشکالی دارد؟ آقای مهندس لرزاده که معمار مسجد اعظم بود قرارداد حفر چاه و سیستم آبرسانی مسجد را با آن شرکت بست و کار تا آخر انجام شد. هنگام تسویه حساب، آقای جمشید یگانگی گفته بود میخواهد با آقای بروجردی ملاقات کند. آقای لرزاده اجازه گرفته بود و ملاقات انجام شد. در ملاقات آقای بروجردی از ایشان تشکر کرده بود ولی آقای یگانگی خواهش کرده بود که اجازه دهید من هم در ثواب این مسجد شریک باشم و پولی بابت کار دریافت نکنم و آقای بروجردی هم پذیرفته بودند.

در همینحال یکی‌از حاضرین به آقای بروجردی گفته بود: آقا به ایشان بفرمایید مسلمان شود. آقای بروجردی از شنیدن این جمله آنقدر ناراحت شده بود که صورت و گوشهایش قرمز شده بود. آقای یگانگی هم سرش را زیر انداخته و ساکت بود. پس از مدتی آقای بروجردی فرمود: من دعا میکنم خداوند از این صفا و اخلاص ایشان بما هم عنایت بفرماید.


پس از چندین سال چاه به تعمیر و بازسازی نیاز پیدا کرد و به همان شرکت مراجعه شد و معلوم شد آقای یگانگی مرحوم شده و پسرانش شرکت را اداره میکنند. قرار شد آنان برای تعمیر اقدام کنند. کار که انجام شد برای تسویه حساب رفتیم. معلوم شد مرحوم جمشید یگانگی در پرونده مربوط به مسجد اعظم قم یادداشت کرده که تا هر زمان این چاه تعمیراتی لازم داشت بطور مجانی انجام گردد.

 

آقای علوی در سفری به نجف اشرف ملاقاتی با آیت الله العظمی سیستانی داشتند. ایشان فرموده بود در زمانیکه من در قم شاگرد آقای بروجردی بودم یک روز توصیه اخلاقی داشتند با این عنوان: مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید. آقای بروجردی فرموده بودند: یکروز دزدها جلو کاروانی را میگیرند و اموال آنرا غارت میکنند. میان اموال و اثاثیه آنان بقچه ای بود که روی آن نوشته شده بود "بسم الله الرحمن الرحیم". آنرا به رئیس دزدها نشان دادند و او پرسید این بقچه مال کیست؟ معلوم شد متعلق به یک پیرزن است. از آن پیرزن پرسید این کاغذ بسم الله برای چیست؟ جواب داد این را نوشتم تا ازخطر دزدها محفوظ بماند. رئیس دزدها گفت محفوظ ماند، بردار و برو. نوچه های رئیس اعتراض کردند که این همه زحمت کشیدیم و دزدیدیم چرا به او برگرداندی؟ رئیس جواب داد: ما دزد اموال هستیم دزد عقیده نیستیم. آقای بروجردی با نقل این داستان فرموده بودند: شما طلاب عزیز مواظب باشید دزد عقیده مردم نباشید.

رحمت و رضوان بی‌انتهای الهی بر آن مرجع عالیقدر که با عمل خود مردم را هدایت میفرمود و با این رفتارها بسیاری مسلمان شدند.

معلم و زکریای نارازی

یه ﻣﻌﻠﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ. سنی ازش گذشته و حالا ﺍﻭﺍﺧﺮ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﻣﺘﺶ ﺑﻮﺩ. علاوه بر تجربه، بسیار خوش اخلاق، ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺁﺭﻭﻡ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ داشتنی بود. ما با تمام بچگیمون هرگز نمی خواستیم ناراحتیش رو ببینیم. وقت کلاس، ﻫﻤﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﻰﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﮔﻮﺵ می دادیم.

ﻫﻤﯿﺸﻪ می گفت: ﻫﺮ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺑﭙﺮﺳﯿﺪ، اگه ﺑﻠﺪ هم ﻧﺒﺎﺷﻢ، ﻣﯿﺮﻡ مطالعه میکنم و جواب میدم. 

ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻗﻀﯿﻪ ﯼ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻛﺮﻳﺎﻯ ﺭﺍﺯﻯ قصد ساختنش را داشتند. ﺯﮐﺮﯾﺎﯼ ﺭﺍﺯﯼ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ، ﻫﺮ ﺟﺎ ﻛﻪ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪ، هموﻧﺠﺎ ﺩﺭﻣاﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﺪ.

ﺑﻌﺪ ﺳﻮالهای ﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻗﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ.

بچه ها: سگها ﮔﻮشتها ﺭﻭ ﻧﺨﻮﺭﺩﻥ؟

معلم: ﻧﻪ ﺣﺘﻤﺎ روی یکجای بلند یا محفوظ ﺑﻮﺩﻩ؛ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ!

بچه ها: ﺩﺯﺩﺍ یا فقیرها ﮔﻮشتها ﺭﻭ ﻧﺒﺮﺩﻥ؟

معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ؛ ﺷﺎﻳﺪ ﮐﺴﯽ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﻮﺩﻩ؛

بچه ها: ﮔﻮشتهایی ﻛﻪ ﺑﺮﺍی ﻓﺎﺳﺪ ﺷﺪﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ، ﺍﺳﺮﺍﻑ ﻧﺒﻮﺩ؟

معلم: ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ، ﭼﻬﺎﺭ ﺗﯿﮑﻪ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻛﻪ ﻓﺎﺳﺪ بشه؛

بچه ها: ﺍﮔﻪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﺍﺯ ﮔﻮشتها، ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ، ﮐﺠﺎ ﺩﺭﻣﻮﻧﮕﺎﻩ ﺭﻭ میسازند؟

معلم: ﺳﻮﺍﻝ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺣﺘﻤﺎ ﺻﺒﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺑﺒﯿﻨﻨﺪ ﮐﺪﻭﻡ ﺗﻴﻜﻪ ﮔﻮﺷﺖ زودتر فاسد میشه؛

بچه ها: ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﻮﻧﺪ ﺭﻭ ﺁﺧﺮﺵ ﻣﻴﺨﻮﺭﻧﺪ؟

معلم: ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ، ﭘﺴﺮﺟﺎﻥ ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻥ ﺩﻳﮕﻪ...؛ 

بچه ها از این دست سوالها پرسیدند تا اینکه معلم عصبانی و ناراحت شد. از جایش بلند شد و رفت بیرون کلاس قدم زد. ﯾﻪ ﮐﻢ ﻛﻪ آﺭوﻡ ﺷﺪ، برگشت و سرجایش ﻧﺸﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺩﻭﺭﻩﯼ ﺧﺪﻣﺘﻢ تموﻡ میشه. ﺑﻪ آﺧﺮ ﻋﻤﺮﻡ ﻫﻢ چیز ﺯﯾﺎﺩی نموﻧﺪه! ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ می سوزه، ﻭﺍﺳﻪ ﻣﻤﻠﮑﺘﻢ! ﮐﻪ ﺫﻫﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﯿﮑﺶ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺳﺖ...!

همه اش ﻧﮕﺮﺍﻥ ﮔﻮﺷت ﻫﺴﺘﻨﺪ. از بین این همه سوال که درباره گوشت پرسیدید یک نفر نپرسید درمانگاه چی شد؟ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ؟ ﻧﺸﺪ؟ ﺍﺻﻼ اون زمان ﭼﻄﻮﺭ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎهی ﻣﯿﺴﺎﺯند؟ چه سبکی داشته؟ چه بخش هایی براش درست کردند؟

ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺗﻮی ﺫﻫﻨﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﻘﺮ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﭘﺮ ﺷﺪﻩ، ﺟﺎﯾﯽ ﻭﺍﺳﻪ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﻭ ﺭﺷﺪ ﻭ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﻭﻃﻦ نمی مونه. 

ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺨﻮﺭه ﺳﺮﺵ ﺭا ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺘﺎﺵ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺁﺭوﻡ ﺑﺮﯾﺪ ﺗﻮ ﺣﯿﺎﻁ...! 

ﻭﻟﻰ ﻣﺎ ﻧﺮﻓﺘﯿﻢ. آنروز ﺧﯿﻠﯽ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﯾﻢ ﭼﯽ ﮔﻔﺖ ﻭ ﭼﯽ ﺷﺪ. ﻓﻘﻂ به احترام او، ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ساکت سرجامون ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﻣﻌﻠﻢ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ، ﺗﺎ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﺭد.

متاسفانه

حکایت این روزهای مملکت همینه. هیچکی دنبال سازندگی، راهکاری برای عمران و گشایش نیست. توی هیچ جمعی برای برون رفت از این بن بست و خلاصی از مشکلات بحثی نیست!   فقط ذهنمون درگیر دلار، ارز، سکه، بورس و جدیدا مرغ و  تخم مرغ و روغن و... هست 

باید فرهیختگان فکری کنند..

امتحانات عجیب

محمد جعفر خیاطی، یکی از عجیب ترین معلمان دنیا بود و امتحاناتش عجیب تر! 


 امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه خودش را تصحیح می‌کرد، آن هم نه در کلاس، در خانه... دور از چشم همه! 

 اولین باری که برگه‌ امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم. نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم.

 فردای آن روز در کلاس وقتی همه بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من. به جز من که از خودم غلط گرفته بودم. من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم.

 بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ بهتری بگیرم.


 مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت. چهره‌ همکلاسی‌هایم دیدنی بود.


 آنها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همه‌ امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند.


 اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود. فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم.


 چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم. 

 زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسان‌ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می‌گیریم تا خودمان را فریب بدهیم تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم. اما یک روز برگه‌ امتحانمان دست معلم می‌افتد. آن روز حقیقت مشخص می‌شود و نمره واقعی را می گیریم.


 تا می‌توانی غلط‌های خودت را بگیر قبل از اینکه غلطت را بگیرند.

www.shayestehmr.blogsky.com

کره را یاغ(روغن) کردند باریک الله


در دوران قوام  در ولایت ما بر  گوسفندان هم مالیات بستند  ومقرر شد برای هر ده گوسفند یک کیلو کره بدهند   

بر عکس خشکسالی شد و ملخ خواری هم پشت سرش،  شرایط بر مردم سخت شد آنچنان که  مردم قادر به تامین معاش معمول هم نبودند .

از آن طرف ماموران  قوام هم دست بردار نبودند .

مردم جلو قلعه  دور هم جمع شدند که راه چاره ای پیدا کنند. 

یکی گفت به قوام عریضه بنویسیم، دیگری گفت جلو ماموران قوام را بگیریم،در این جمع یک مرد بی هنر ولی پر ادعا بود،صدای بلندی هم داشت،  بلند شد و بر سکوی جلوی قلعه رفت و گفت: من خودم میروم پیش قوام و مشکل را حل می کنم ، مردم گرچه امیدی به اقدام او نداشتند نا علاج پذیرفتند.

فردا عازم شیراز شد و  قوام را ملاقات کرد و گفت من نماینده  فلان  آبادی هستم و شرایط سخت شده و مردم توان پرداخت یک کیلو کره را ندارند.  

قوام وقتی متوجه شد این نماینده چیزی بارش نیست  به او گفت خب  به جای یک کیلو کره یک کیلو  یاغ بدهید.

نماینده پر ادعا بدون اینکه حساب و کتاب کند  پذیرفت .

(آخه اگر چهار کیلو کره را آب کنی می شود یک کیلو یاغ) 

با شتاب به محل برگشت.  مردم که منتظر او و دستور قوام بودند  به استقبالش رفتند و  همانطور که سوار اسب بود دورش جمع شدند و از او پرسیدند چه کردی  او هم بادی در غب غب انداخت و گفت بروید خیالتان راحت باشد قضیه را حل کردم. گفتند چه کردی گفت کره را یاغ کردم  بعضی فکر کردند که می گوید  کره را آب کردم یعنی حذف کردم 

وقتی توضیح داد که قوام گفته ،به جای یک کیلو کره یک کیلو یاغ بدهید،چند نفر ریش سفید عاقل که متوجه کلاهی که بر سرشان رفته شدند،به او پوز خندی زدند و متفرق شدند.

حالا شده حکایت برخی وکلای ملت که در‌مقابل استکبار می خواهند از حقوق ما دفاع کنند...

بگذریم