وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده
وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده

معرفی کتاب: وقتی تفکر مثبت کار نمی کند؟


چرا بسیاری اوقات با تفکر مثبت به نتیجه نمی‌رسید؟


بسیاری اوقات با تفکر مثبت به نتیجه نمی‌رسید و این سئوال پیش می‌آید که مشکل و گره کار کجاست. چیزی درون وجود انسان وجود دارد که به آن تصور از خود یا تصویر ذهنی گفته می‌شود. در این کتاب با این مسئله آشنا می‌شوید و راهکاری برای رفع آن یاد می‌گیرید. روزها را یکی یکی پشت سر م یگذاریم و سال ها را م یشماریم و چه بسیار لحظه هایی که آرزو می کنیم کاش زندگی ما رنگ و بویی و شکلی دیگر داشت . بعید میدانم کسی باشد، در هر سطح و شرایطی تا کنون چنین آرزویی نکرده باشد. اما افراد بسیار کمی هستند که به این موضوع بعنوان یک خواسته واقعی و هدف دست یافتنی نگاه کرده و تصمیم خود را برای محقق کردن آن گرفته باشند. سالها پیش در یکی از این لحظات بحرانی من چنین تصمیمی گرفتم . تصمیم گرفتم مسئولیت زندگی ام و به دست آوردن خواسته ها و رویاهایم را خود به عهده بگیرم و شروع کردم.

 در کتاب "وقتی تفکر مثبت کار نمی کند" مطالب ارزنده ای را در این رابطه می خوانیم

https://www.parsbook.com/%d8%af%d8%a7%d9%86%d9%84%d9%88%d8%af-%da%a9%d8%aa%d8%a7%d8%a8-%d9%88%d9%82%d8%aa%db%8c-%d8%aa%d9%81%da%a9%d8%b1-%d9%85%d8%ab%d8%a8%d8%aa-%da%a9%d8%a7%d8%b1-%d9%86%d9%85%db%8c%da%a9%d9%86%d8%af

مداد باشید!

✏️✏️️✏️✏️✏️✏️✏️

برای رسیدن به آرامش مداد باشید!


در مداد ۵ خاصیت وجود دارد که اگر به دستشان بیاوری تمام عمرت به آرامش می رسی :

1- می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما نباید هرگز فراموش کنی دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند.

 

اسم این دست خداست ، او باید تو را همیشه در مسیر اراده اش حرکت دهد.

 

2 - گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی.

 

این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار نوکش تیزتر می شود. پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

 

3 - مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.

 

بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست و در واقع برای اینکه خودت را در مسیر نگه داری مهم است.

 

4 - چوب یا شکل خارجی مداد خیلی مهم نیست. ذغالی که داخل چوب است اهمیت بیشتری دارد

 

پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است؟

 

۵ - و سرانجام مداد همیشه اثری از خود به جا می گذارد.

 

بدان هر کاری در زندگی می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی ، هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.

وقتى صداقت یک روباه زیر سوال میرود..!

❣وقتى صداقت یک روباه زیر سوال میرود..!

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﻟﻬﺎﯼ خارجی یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ می‌کرد...

نشاﻥ مى‌داد یک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند...

ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ یک ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ یک ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪ ﻣﺮغها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.

ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍلآﻥ مى‌رود ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را مى‌آورد...


ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ یک ﺭوﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفى ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند...


ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ۷-۸ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ دیگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ، ﻫﺮچه ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند؛ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛

آن ۷-۸ ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ...


ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ می‌آﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ مى شدند ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿد!!


محققین ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻣﺮغها ﺭا ﺩﻳﺪ.

ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ!


ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغها را با اسپرى پاک کردند.

ﺭﻭﺑﺎهها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮچه ﮔﻮﺩﺍﻟﻬﺎ ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ...


ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ.

ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ‌ای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﻣﺮﺩﻩ!!!


ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند؛ ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً ﻋﮑﺴﻬﺎ ﻭ آﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ نشاﻥ مى‌دهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ!


✔️ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ‌ﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ مى‌کند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ، ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﺰند ﻭ ﻣﯿ‌‌ﻤﯿﺮد...

ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﻤﯿﺮد...


✔️ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی که می‌آیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ مى‌آورند، و زمانیکه ﺣﺘﯽ ﺩﺭﻭغهایشان آﺷﮑﺎﺭ مى‌شود، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮوند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمى‌آورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎک تر ﺍﯾﻨﮑﻪ بعضا طلبکار هم می‌شوند و ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ و ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ...


✔️ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند.


✔️ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ گرچه بى‌رﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ تکان دهنده‌اى ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺩﺍﺷﺖ...

عاشقانه ها : دیگر نمی توانم پنهانت کنم!

دیگر نمی توانم پنهانت کنم!

از درخشش نوشته هایم می فهمند،

برای تو می نویسم

از شادی قدم هایم،

شوق دیدن تو را در می یابند

از انبوه عسل بر لبانم،

نشان بوسه تو را پیدا می کنند

چگونه می خواهی قصه عاشقانه مان را

از حافظه گنجشکان پاک کنی

و قانع شان کنی که خاطراتشان را منتشر نکنند!؟



#نزارقبانی

یک داستان واقعی عبرت آموز


نوع جارو کردنش کمى ناشیانه بود؛ تا حالا، در طى صدها روز ده ها پاکبان رو دیدم و حالیم بود که این یارو این کاره نیست؛ بنا بر شمّ پلیسیم، رفتم تو نخش؛ 

کم کم این مشکوک بودنش رفت رو مخم. 

در کیوسک رو باز کردم و صداش کردم «عزیز، خوبى؟ یه لحظه تشریف بیار». خیلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عینک ظریف و نیم فریمش، خیلى شسته رفته جواب داد: «سلام. در خدمتم سرکار. مشکلى پیش اومده؟»

از لحن و نوع برخوردش جا خوردم. نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر می شد؛ به ذهنم رسید دعوتش کنم داخل. لحنمو کمى دوستانه تر کردم: «خسته نباشى، بیا داخل یه چایى با هم بزنیم».

 بعد تکه پاره کردن یه چندتا تعارف، اومد داخل و نشست. اون یکى هدفون هم از گوشش درآورد. دنباله سیم هدفون رو با نگاهم دنبال کردم که می رفت تو یقه ش و زیر لباس نارنجى شهرداریش محو می شد.

 پرسیدم «چى گوش میدى؟» گفت: «یه کتاب صوتى به زبان انگلیسیه». کنجکاوتر شدم: «انگلیسى؟! موضوعش چیه؟» گردنشو کج کرد و گفت: «در زمینه اقتصادسنجى». 

شکّم دیگه داشت سر ریز می شد! 

«فضولى نباشه؛ واسه چى یه همچه چیزى رو مى خونى؟». با یه حالت نیم خنده تو چهره ش گفت: «چیه؟ به یه پاکبان نمیاد که مطالعه داشته باشه؟ ... به خاطر شغلمه». 

استکانى رو که داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف کردم و با حالت متعجب تر پرسیدم: «متوجه نمیشم، این اقتصاد و سنجش و این داستان ها چه ربطی به کار شما داره؟». 

نگاشو یه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه کرد

 و گفت: *«من استاد هستم تو دانشگاه».* 

قبل از اینکه بخوام چیزی بپرسم انگار خودش فهمید گیج شدم و ادامه داد: «من پدرم پاکبان این منطقه است. «آقاى عزیزى». 

در مورد شما و دو تا دختر باهوش شما هم براى ما خیلى تعریف کرده جناب حیدرى پور.


 من دکتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم یکی مهندسه و اون یکى هم داره دکتراشو می گیره. هرچى بش میگیم زیر بار نمى ره بازخرید شه؛ ما هم هر ماه روزایی رو به جاى پدرمون میایم کار مى کنیم که استراحت کنه. هم کمکش کرده باشیم هم یادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اینجا رسوند».

چند لحظه سکوت فضاى کیوسک رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استکان رو گذاشتم رو میز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش کردم و گفتم درود به شرفت مرد، قدر باباتم بدون، خیلى آدم درست و مهربونیه.


✍ بر اساس داستانى واقعى،

به قلم على رضوى پور، روانشناس و مربى زندگى