وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده
وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده

خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی

ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:

زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…

اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»

گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…

باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»

شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»

شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»

القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.

تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:

"خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی"

دوست خوب و خشم

یک روز پادشاهی همراه با درباریانش برای شکار به جنگل رفتند.

هوا خیلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و یارانش را از پا در می آورد. بعد از ساعتها جستجو جویبار کوچکی دیدند. پادشاه شاهین شکاریش را به زمین گذاشت، و جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت.

برای بار دوم هم همین اتفاق افتاد، پادشاه خیلی عصبانی شد و فکر کرد ، اگر جلوی شاهین را نگیرم ، درباریان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهین برآید ؛ پس این بار با شمشیر به شاهین ضربه ای زد. پس از مرگ شاهین پادشاه مسیر آب را دنبال کرد و دید که ماری بسیار سمی در آب مرده و آب مسموم است.

او از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت.

مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت.

shayestehmr.blogsky.com

بر یکی از بالهایش نوشتند :

«یک دوست همیشه دوست شماست حتی اگر کارهایش شما را برنجاند.»

روی بال دیگرش نوشتند :

«هر عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است.»

کتاب طاعون کامو و کرونا

نمی دانم کتاب طاعون آلبرکامو را خوانده اید یا نه؟  در میانه های کتاب یک جایی  هست که موش ها با سرعت در حال زیاد شدن هستند. با ازدیاد موش ها بیماری طاعون هم شدت و شیوع بیشتری می گیرد. 

با آن که طاعون در حال تسخیر شهر است و طاعون زدگان یکی پس از دیگری از نفس می افتند اما، مردم هنوز  بیماری را جدی نگرفته‌اند. یا نمی‌دانند یا نمی خواهند که جدی‌اش بگیرند.

 هر کسی روایتی از طاعون و طرز و طبیعتش دارد. پدر پانلو کشیش شهر تا وقتی که خودش طاعون نگرفته است ،بیماری را نتیجه گناهان و معصیت مردم می داند و بی توجه به دستورات دکتر ریو از مردم می خواهد که با دعا و نیایش خود را از بلا و بدبختی محافظت کنند. 

کشیش  پانلو وقتی که طاعون می گیرد سراغ اولین کسی که می رود دکتر ریو است. دکتر ریو تنها کسی است که از وخامت اوضاع خبر دارد.ریو آینده را می‌بیند اما، مردم نمی بینند.

 تضاد ناجوری شکل می گیرد بین دانستن و ندانستن. آن که می داند رنج می کشد و آنکه نمی داند فارغ است. ریو خودش را به در و دیوار می‌کوبد تا بگوید که اگر بر اساس موازین بهداشتی رفتار نکنیم آینده‌ی همه ما تاریک و سیاه خواهد بود. از طرف دیگر مردم بیشتر از قبل به سینما می روند. بی دلیل به خیابان می آیند. 

هر روز فستیوال های بزرگ در شهر برگزار می کنند. مسئولین ناچار به قرنطینه شهر می شوند اما عده ای قوانین قرنطینه را نادیده می گیرند.

رامبر روزنامه نگار چون نمی تواند به دیدار دختر مورد علاقه اش که خارج از شهر است برود بر علیه قرنطینه مطلب  می نویسد و آن را کاری بیهوده می داند.

شرایط جامعه طاعون زده قرن نوزدهم در شهری در الجزایر را با شرایط کرونا زده امروز که مقایسه می کنم قویا به این گمان می رسم که یا ما برگشته ایم به قرن نوزدهم و یا کامو آدم زمانه خودش نبوده و یک قرن جلوتر از زمان خودش می زیسته و می اندیشیده است. 

با خواندن داستان طاعون و تجربه قصه کرونا   آدمی می‌فهمد که چه مرز ضخیمی بین دانستن و ندانستن وجود دارد. هر چه تایر تاریخ می چرخد و انسان به جلو و جلال می رود مرز بین دانستن و ندانستن هم ضخیم تر و زمخت تر می شود.

حج فقرا

❤️


گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای خریدن حیوانی جهت سوار شدن  نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران میکرد .


تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت، در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه آورده است و یک هفته است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر میبرند.


چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت : برو . مرد بینوا گفت : مرا رضایت نیست تو در سفر حج در سختی باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم . شیخ گفت : حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم بهتر از آن است که هفتاد بار زیارت آن بنا کنم .


قدر چیزهایی را که داریم بدونیم


ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. 


پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. 


بابام می گفت: 

نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. 



دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. 

پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .


صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.


برای یک لحظه خشکم زد. 


ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. 

اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. 

برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. 

من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم... 

چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!

شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. 

پرسیدم:

برای چی این قدر اصرار کردی؟ 

گفت:

خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. 

گفتم:

ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. 

گفت:

حالا مگه چی شده؟ 

گفتم:

چیزی نیست ؟؟؟ !!!

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. 

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:

دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ 

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !

پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.

وقتی شام آماده شد،

پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. 

مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. 

خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.


پدر و مادرم هردو فوت کردند.



چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: 

نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ 

نکنه برای همین شام نخورد؟ 

از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. 

راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟

آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. 

واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! 

حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: 

"من آدم زمختی هستم" 

زمختی یعنی:

ندانستن قدر لحظه ها، 

یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، 

یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟


آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ 

فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...

میوه داشتیم یا نه...

همه چیز کافی بود: 

من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . 


پدرم راست می گفت که:

نون خوب خیلی مهمه.



من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، 

اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، 

کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. 

اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ 

چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!

از تهمیه میلانی

نوابغ کشورهای مختلف دنیا چه رشته ای می خوانند؟؟

من دریک  مدرسه نمونه مردمی در جنوب تهران درس میخوندم قرار بود رقیب مدارس باسابقه ای مثل البرز و‌مفید و علوی و.. باشیم و به اجبار فقط رشته ریاضی! ساعت درسی هم دوبرابر با نون اضافه و خیارشور و... خلاصه دوره اول بودیم و‌موش آزمایشگاهی شدیم.

و شانس ما جنگی بود و جبهه ای و‌مدارس رزمندگان و تو انستیم از ایزولاسیون  جان بدر ببریم و سپس مشتاق‌طلبگی شدیم وبا یکی از دوستهای فابریکم  هم قسم شدم و قید دانشگاه و مهندسی و... رو زدیم.

شدیم نافرمانهای لیان شامپو بایکوت شدیم ولی مدرسه باید از ۹۰ نفر که حالا ۱۰ نفر شهید و مجروح داده بود قبولی کنکور بده ولی مدیر فهیمی داشتیم وارد مذاکره شدی م و ایشون  به خانواده های ما گفتند اشکال نداره برن حوزه ولی در داانشگاه هم علوم انسانی بخونند ؟

بعد از قول کیسینجر گفتند اینها راست میگن غرب مبخواهد استعدادهای ما برن رشته های مهندسی و پزشکی که همیشه از اونها عقبتریم.

این روایت رو از این استاد ارجمند خوندم دیدم عینا درد دل ما در سال ۶۶ هست که با زبان بی زبانی و جوونی و‌خامیمون میزدیم ولی کسی گوشش بدهکار نبود .

البته طرح هایی مثل مدارس دکترحداد یا امام صادق‌و مدرسه عالی شهید مطهری این هدف را دنبال می کردند ولی محدودیتهای زیادشون بچه های خلاق‌و  ازاد اندیش زیادی را از خودشون دور می کردند و...

حالا بخوانیم فرمایش استاد را....

ارادتمند م.ر. شایسته ۹۹۰۵۰۸


دانشگاه تهران که بودم یه دوستی داشتم که رتبه هم اتاقیش تو کنکور تک رقمی بود و برق دانشگاه شریف میخوند و باباش نماینده یه جایی بود.!

 برا فوق لیسانس رفت کانادا، بعد از مدتی به باباش گفت می خوام ول کنم و برگردم و یا برم قم درس حوزه بخونم، یا تو دانشگاه های خودمون مدیریت بخونم.


باباش هر چند دکتر و نماینده است ولی تو فضای غیر متفکرانه جامه ما زندگی می کرد و بیش از سطح تفکر عوام، به چیزی نمی تونست توجه کنه.

 بنابراین این کار پسرش رو خیلی احمقانه می دونست و بهش گفت: تو معتبرترین دانشگاه دنیا داری درس می خونی، اونم در بالاترین رشته! دو روز دیگه که برگردی ایران، میشی استاد دانشکده مهندسی برق دانشگاه صنعتی شریف، با کلی درآمد و عزت و احترام؛ چرا همچنین تصمیم گرفتی؟

جواب داد: بابا یه روز که اینجا از تنهایی دلم گرفته بود به فکر فرو رفتم و در احوال هم کلاسی هام دقت کردم که ظاهرا جزو نوابغ درجه یک دنیا بودند.

دیدم همشون یا افغانی هستند یا ایرانی، یا پاکستانی، یا هندی و یا ....... و به طور کلی همشون مال این کشورای استعمار زده هستند.

از خودم پرسیدم، مگه اینجا بهترین دانشگاه و این رشته، بهترین رشته نیست؟ پس نابغه های انگلیسی و اسرائیلی و آمریکایی کجا هستند؟

بالأخره همشون که خنگ نیستند و حتما اون ها هم چهار تا نابغه دارند.

رفتم تحقیق کردم و فهمیدم چه کلاه گشادی سرم رفته. دیدم اون ها نابغه هاشونو میفرستند تو رشته هایی که به شاهرگ حیاتی بشریت مربوط میشن. این کارو میکنند تا بتونند بشریت رو چپاول کنند. نابغه هاشونو می فرستند تو رشته هایی که برای امورات سخت افزاری و نرم افزاری بشری، مثل منابع انسانی، نفتی، کشاورزی، معادن، نوابغ، ادارات، شهرداری ها، وزارت خونه ها، نظام آموزشی، نیروهای نظامی و انتظامی و...، حکم سیستم عامل ویندوز رو داره تا بتونند همه این ها رو به بهترین وجه با همدیگه هماهنگ کنند.

نابغه های اونا در رشته های علوم انسانی مثل فلسفه، حقوق، مدیریت، جامعه شناسی یا کشاورزی، اقتصاد و امثال اینا درس میخونند.

اونجا بود که فهمیدم اونا به من به چشم یه کارگر فریب خورده نگاه می کنند. نه مثل یه دانشمند فرهیخته. همون طور که ما اگه لوله آب خونه مون بترکه، زنگ می زنیم لوله کش بیاد و طبق نظر ما اتصالات لوله رو تعمیر کنه، اونا وقتی که می خوان ماهواره و موشک پرتاب کنند، زنگ میزنند کارگر از ایران یا چند تا کشور عقب مونده بیاد و برای اونا و زیر نظر و تحت مدیریت اونا موشک هوا کنه. با این تفاوت که این کارگر بر خلاف لوله کش، باید حتما نابغه باشه. و همون جور که ما نجارها و کارگرها رو تحویل می گیریم و دمشونو می بینیم تا کارمون رو درست و خوب انجام بدهند، اون ها هم کارگرای نابغه شون رو تحویل می گیرند تا کارشون پیش بره و بتونند به هدفشون برسند. فهمیدم که تو کشور اونا، ارزش واقعی رشته های مهندسی و پزشکی، در حد بنا و معمار ساختمون و نجار، یا یه ذره بیشتره، ولی تو کشورای استعمارزده، ارزش علوم رو جابجا کردند و رشته هایی که ارزششون برابر ارزش انسانه و اصل موضوعشون سعادت انسان و جامعه است، تو کشور ما خوار و ذلیل شده، ولی رشته های مهندسی و تجربی به کاخ آرزوها تبدیل شده اند.

یه زمانی یکی از رؤسای جمهور کشور در جمع دانشجویان ایرانی مقیم اروپا سخنرانی کرد و اونجا با افتخار گفت: ما افتخار می کنیم که چهل درصد دانشمندان ناسا، و بزرگترین استادان دانشگاه های اروپا، ایرانی هستند. ما افتخار می کنیم که معتبرترین پزشکان اروپا، متخصصان ایرانی اند و .........

من تو دلم بهش گفتم: استاد! تو فکر کردی اون شصت درصد که ایرانی نیستند، آمریکایی هستند؟! اون شصت درصد هم مال چهار تا کشور بدبخت استعمارزده هستند که مسؤولین شون مثل تو نفهمیدند چه کلاهی سرشون رفته؛ اون شصت درصد هم مال افغانستان و مالزی و پاکستان و سوریه و عراق و چین و هند و لبنان و ژاپن و... هستند.

 نابغه تراز اول آمریکایی و انگلیسی و فرانسوی و اسرائیلی هرگز وقتش رو تو این رشته ها تلف نمیکنه.

سیستم مدیریتی شون به گونه ای طراحی شده که نابغه اونا به رشته ای بره که شاهرگ حیات بشریته، به رشته ای بره که بتونه نابغه ما رو مثل یه برده به کار بگیره.

یه زمانی اروپا و آمریکا برای ساخته شدن نیاز به برده هایی داشتند که کارهای بدنی خیلی سخت رو انجام بدن. با کشتی حمله کردن به آفریقا و کشتند و غارت کردند تا مردم سیاه پوست، از بچه هفت هشت ساله، تا پیرمرد هفتاد ساله رو بار کشتی کنند و بیارند به اروپا و آمریکا تا براشون بردگی کنند.

امروز هم اروپا و آمریکا برای ساخته شدن نیاز به برده دارند، منتهی نه اون برده های سیاه پوست دیروزی که کارهای بدنی طاقت فرسا انجام میدادند. برده امروزی باید نابغه باشه تا بتونه موشک و ماهواره و رادار و تجهیزات پزشکی عجیب و غریب بسازه.


برده دیروز رو به زور با کشتی بار میزدن و میبردن اما برده امروز رو با برنامه ای به نام المپیاد ریاضی و زیست و شیمی و نجوم شناسایی، میکنن و میبرند. ......

دکتر عبدالرسول کشمیری

دنیایی را تصور کنید که در آن آدم‌ها فقط یک روز زندگی کنند!

دنیایی را تصور کنید که در آن آدم‌ها فقط یک روز زندگی کنند!


سرعت چرخش زمین به اندازه‌ای کند است که یک شبانه‌روز به اندازۀ  کل عمر یک انسان طول می‌کشد..‌‌

 هر مرد یا زنی، در تمام عمر خود تنها یک طلوع را می‌بیند و یک غروب را!

در این دنیا هیچ کس آن قدر زنده نیست که شاهد تغییر فصول باشد.

 فقط در کتاب‌ها می‌توان تنوّع فصول را فراگرفت. 

کسی که در دی ماه متولد شود، همۀ عمرش را در سرما زندگی می‌کند.

 هرگز گل‌های سنبل، سوسن و مینا را نمی‌بیند...

 هرگز شاهد سرخ و طلایی شدن برگ‌های افرا نخواهد بود.

 هرگز صدای جیرجیرک و چکاوک به گوشش نخواهد رسید. 

به همین سان، کسی که در تیر ماه به دنیا بیاید، همۀ عمرش را در گرما زندگی خواهد کرد. 

هرگز دانه‌های برف را روی گونه‌اش احساس نخواهد کرد. 


هرگز بلور روی دریاچه‌ای یخ‌زده را نخواهد دید!

و هرگز صدای جیرجیر چکمه‌ها را روی برف تازه نخواهد شنید...

در چنین دنیایی، نور طرح زندگی را می‌ریزد.



 کسی که هنگام غروب آفتاب چشم به جهان گشوده باشد:

 نیمۀ نخست زندگی‌اش را در تاریکی شب به سر می‌برد. 

مشاغل خانگی، مانند بافندگی و ساعت‌سازی را می‌آموزد، 

بسیار کتاب می‌خواند، 

اندیشمند می شود،

 زیاد غذا می‌خورد 

و از تاریکی عظیم بیرون می‌هراسد و خیالاتش از اشباح پر می‌شود. 

کسی که هنگام سپیده‌دم به دنیا بیاید:

 تندرست و قوی می‌شود،

از کتاب‌ها و کارهای ذهنی دوری می‌کند،

 بشاش است و اعتماد به نفس بالایی دارد و از چیزی نمی‌هراسد.





چه متولدین طلوع، چه متولدین غروب، هنگام تغییر نور به مشکل بر می‌خورند:

 متولدین غروب !


هنگام طلوع خورشید، با دیدن ناگهانی درختان و اقیانوس‌ها و کوه‌ها خیره می‌شوند، 


روشنایی روز چشمانشان را می‌زند، به خانه‌هایشان پناه می‌برند و پنجره‌ها را می‌پوشانند و بقیۀ زندگی را در فضاهای نیمه‌تاریک می‌گذرانند...‌‌


 متولدین طلوع!

هنگام غروب خورشید به خاطر ناپدید شدن پرندگان در آسمان، سایه‌های لایه لایۀ آبی دریا و حرکت افسونگر ابرها به ناله می‌افتند.

 می‌نالند و از آموختن مهارت‌های خانگی تاریک شانه خالی می‌کنند. روی زمین دراز می‌کشند و به بالا نگاه می‌کنند و می‌کوشند آن چه را زمانی می‌دیدند، ببینند.


کتاب رؤیاهای انیشتن

آلن لایتمن