وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده
وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده

تئوری سوسک در توسعه شخصی

☘ 

 این داستان  منسوب به *ساندار پیچای* است.

*ساندار پیچای* یک مهندس و مدیر اجرایی هندی تبار در حوزه فناوری اطلاعات است که  آگوست ۲۰۱۵ به عنوان مدیر عامل اجرایی *شرکت گوگل* انتخاب شد.

این داستان را *ساندار* در سخنرانی خود در گوگل بیان کرده است.... 

"تئوری سوسک در توسعه شخصی" 

در رستورانی، یک "سوسک"

ناگهان از جایی پر میزند و بر روی یک خانم می نشیند.

آن خانم از روی ترس شروع به فریاد میکند.

وحشت زده بلند میشود و سعی ‌میکند

با پریدن و تکان دادن دست هایش،

"سوسک" را از خود دور کند.

واکنش او مُسری بوده و افراد دیگری هم

که سر همان میز بودند وحشت زده میشوند.

بالاخره آن خانم موفق می شود، سوسک را از خود دور کند.

"سوسک" پر میزند و روی خانم دیگری

نزدیکی او می نشیند.

این بار نوبت او و افراد نزدیکش میشود

که همان حرکت ها را تکرار کنند !

"پیشخدمت" به سمت آنها می‌دود تا

کمک کند.

در اثر واکنش های خانم دوم، این بار

"سوسک" پر میزند و روی"پیشخدمت"

می نشیند.

پیشخدمت محکم می ایستد و به

رفتار سوسک بر روی لباسش نگاه

میکند.

 در زمانی مطمئن 

"سوسک" را با انگشتانش میگیرد و به خارج

رستوران پرت میکند ...

در حالی‌که قهوه‌ام را مزه مزهمیکردم، شاهد این جریانات بودم و ذهنم درگیر این موضوع شد.

آیا "سوسک" باعث این رفتارِ"هیستریک" شده بود؟

اگر اینطور بود، چرا "پیشخدمت" دچاراین رفتار نشد؟

چرا او تقریباً به شکل ایده آلی اینمسئله را حل کرد، بدون اینکه آشفتگی ایجاد کند؟

این "سوسک" نبود که باعث این

ناآرامی و ناراحتی خانم ها شده بود،بلکه عدم توانایی افراد در برخوردبا "سوسک" موجب ناراحتیشان

شده بود.

من فهمیدم این فریاد پدرم، همسرم یا مدیرم بر سر من نیست که موجب ناراحتی من میشود، 

بلکه ناتوانی من در برخورد با این مسائل است که من را ناراحت میکند.

این ترافیک بزرگراه نیست که من

را ناراحت میکند، این ناتوانی من در

برخورد با این پدیده ‌است که موجب

ناراحتیم میشود.

من فهمیدم در زندگی نباید "واکنش"

نشان داد، بلکه باید "پاسخ" داد !

آن خانم‌ها به اتفاق رخ داده "واکنش"

نشان دادند، در حالیکه "پیشخدمت"،"پاسخ" داد.

*”واکنش" ها همیشه غریزی هستند*

*در حالی‌که "پاسخ" ها همراه با تفکرند!*


این مفهوم مهمی در فهم زندگیست،...

*آدمی که خوشحال است، به این خاطر نیست که همه چیز در زندگیش درست است؛*

*او به این خاطر خوشحال است که “دیدگاهش” و پاسخش نسبت به مسائل درست است....!!

یک داستان واقعی عبرت آموز


نوع جارو کردنش کمى ناشیانه بود؛ تا حالا، در طى صدها روز ده ها پاکبان رو دیدم و حالیم بود که این یارو این کاره نیست؛ بنا بر شمّ پلیسیم، رفتم تو نخش؛ 

کم کم این مشکوک بودنش رفت رو مخم. 

در کیوسک رو باز کردم و صداش کردم «عزیز، خوبى؟ یه لحظه تشریف بیار». خیلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عینک ظریف و نیم فریمش، خیلى شسته رفته جواب داد: «سلام. در خدمتم سرکار. مشکلى پیش اومده؟»

از لحن و نوع برخوردش جا خوردم. نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر می شد؛ به ذهنم رسید دعوتش کنم داخل. لحنمو کمى دوستانه تر کردم: «خسته نباشى، بیا داخل یه چایى با هم بزنیم».

 بعد تکه پاره کردن یه چندتا تعارف، اومد داخل و نشست. اون یکى هدفون هم از گوشش درآورد. دنباله سیم هدفون رو با نگاهم دنبال کردم که می رفت تو یقه ش و زیر لباس نارنجى شهرداریش محو می شد.

 پرسیدم «چى گوش میدى؟» گفت: «یه کتاب صوتى به زبان انگلیسیه». کنجکاوتر شدم: «انگلیسى؟! موضوعش چیه؟» گردنشو کج کرد و گفت: «در زمینه اقتصادسنجى». 

شکّم دیگه داشت سر ریز می شد! 

«فضولى نباشه؛ واسه چى یه همچه چیزى رو مى خونى؟». با یه حالت نیم خنده تو چهره ش گفت: «چیه؟ به یه پاکبان نمیاد که مطالعه داشته باشه؟ ... به خاطر شغلمه». 

استکانى رو که داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف کردم و با حالت متعجب تر پرسیدم: «متوجه نمیشم، این اقتصاد و سنجش و این داستان ها چه ربطی به کار شما داره؟». 

نگاشو یه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه کرد

 و گفت: *«من استاد هستم تو دانشگاه».* 

قبل از اینکه بخوام چیزی بپرسم انگار خودش فهمید گیج شدم و ادامه داد: «من پدرم پاکبان این منطقه است. «آقاى عزیزى». 

در مورد شما و دو تا دختر باهوش شما هم براى ما خیلى تعریف کرده جناب حیدرى پور.


 من دکتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم یکی مهندسه و اون یکى هم داره دکتراشو می گیره. هرچى بش میگیم زیر بار نمى ره بازخرید شه؛ ما هم هر ماه روزایی رو به جاى پدرمون میایم کار مى کنیم که استراحت کنه. هم کمکش کرده باشیم هم یادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اینجا رسوند».

چند لحظه سکوت فضاى کیوسک رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استکان رو گذاشتم رو میز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش کردم و گفتم درود به شرفت مرد، قدر باباتم بدون، خیلى آدم درست و مهربونیه.


✍ بر اساس داستانى واقعى،

به قلم على رضوى پور، روانشناس و مربى زندگى