نمی دانم کتاب طاعون آلبرکامو را خوانده اید یا نه؟ در میانه های کتاب یک جایی هست که موش ها با سرعت در حال زیاد شدن هستند. با ازدیاد موش ها بیماری طاعون هم شدت و شیوع بیشتری می گیرد.
با آن که طاعون در حال تسخیر شهر است و طاعون زدگان یکی پس از دیگری از نفس می افتند اما، مردم هنوز بیماری را جدی نگرفتهاند. یا نمیدانند یا نمی خواهند که جدیاش بگیرند.
هر کسی روایتی از طاعون و طرز و طبیعتش دارد. پدر پانلو کشیش شهر تا وقتی که خودش طاعون نگرفته است ،بیماری را نتیجه گناهان و معصیت مردم می داند و بی توجه به دستورات دکتر ریو از مردم می خواهد که با دعا و نیایش خود را از بلا و بدبختی محافظت کنند.
کشیش پانلو وقتی که طاعون می گیرد سراغ اولین کسی که می رود دکتر ریو است. دکتر ریو تنها کسی است که از وخامت اوضاع خبر دارد.ریو آینده را میبیند اما، مردم نمی بینند.
تضاد ناجوری شکل می گیرد بین دانستن و ندانستن. آن که می داند رنج می کشد و آنکه نمی داند فارغ است. ریو خودش را به در و دیوار میکوبد تا بگوید که اگر بر اساس موازین بهداشتی رفتار نکنیم آیندهی همه ما تاریک و سیاه خواهد بود. از طرف دیگر مردم بیشتر از قبل به سینما می روند. بی دلیل به خیابان می آیند.
هر روز فستیوال های بزرگ در شهر برگزار می کنند. مسئولین ناچار به قرنطینه شهر می شوند اما عده ای قوانین قرنطینه را نادیده می گیرند.
رامبر روزنامه نگار چون نمی تواند به دیدار دختر مورد علاقه اش که خارج از شهر است برود بر علیه قرنطینه مطلب می نویسد و آن را کاری بیهوده می داند.
شرایط جامعه طاعون زده قرن نوزدهم در شهری در الجزایر را با شرایط کرونا زده امروز که مقایسه می کنم قویا به این گمان می رسم که یا ما برگشته ایم به قرن نوزدهم و یا کامو آدم زمانه خودش نبوده و یک قرن جلوتر از زمان خودش می زیسته و می اندیشیده است.
با خواندن داستان طاعون و تجربه قصه کرونا آدمی میفهمد که چه مرز ضخیمی بین دانستن و ندانستن وجود دارد. هر چه تایر تاریخ می چرخد و انسان به جلو و جلال می رود مرز بین دانستن و ندانستن هم ضخیم تر و زمخت تر می شود.