نظر یکی از دوستانمحقق:
داستان حمله به ایران آن گونه که در کتابهای مغرضان نوشته شده نیست.
اولا امیر مومنان در پاسخ به مشورت طلبی عمر به او مشورت داد نه راسا
ثانیا در تواریخ قدیمی داستان به گونه دیگری آمده که نشان می دهد پیش از آن که اراده جنگ از سوی اعراب و مسلمین آغاز شود، نفوذ اسلام در حیره و مناطق میانی عراق فعلی، (که حاکم محلی آن تحت نفوذ ایران بوده) موجب نگرانی ایران شده و لشکریان ایران به این مناطق وارد شدند (حوزه نفوذ خودشان)
بعد دیدند که عده ای مسلمان شدهاند
لشکریان در مسیر خود ظلم و بیداد کردند و سرانمحلی به آنها اخطار دادند که چنین رفتاری در مقایسه با مسلمانان باعث شکست شما خواهد شد.
گروهی از سران سپاه ایران مسلمان شدند و فرخزاد هم دودل شد
او سران ستمکار سپاه را مجازات کرد و مردد بود که آیا به جنگ با مسلمین برود یا نه
سپاه مسلمین و ایران در دو نقطه با هم جنگیدند یکی در عراق فعلی و یکی در نهاوند
شکست سپاه ایران، فقط یک شکست نظامی نبود
وجود آن اخلاقیات در جامعه سلطنتی ایران؛ باعث کشش و استقبال از اعراب شد
بسیاری از داستانها درباره کتابسوزی و ظلم اعراب و اجبار به اسلام آوردن و ... از زمره داستانهای بی سند و منبعی است که متاخرین به تاریخ افزوده اند
گاه رخدادهای تلخی در جریان جنگ پیش آمده که البته عمومیت نداشته است و همین تفاوت رفتار بودکه سرزمین پهناور و قدرتمندی مثل ایران را دربرابر سپاه اعراب بی دفاع گذاشت.
تحلیل بدون منبع
ما کلاس اول دبستان بودیم.
این اخوی مان که اکنون دو سال از ما بزرگتر هستند، بخاطر می آودریم که در آن زمان هم، دو س ال از ما بزرگتر بودند.
در همه جا و در همه کار با هم بودیم.
عینهو دو تا شریک. یک روز دو نفری با هم رفتیم، نان بخریم.
نان در آن روزگار دانه ای دو قران یا شاید پنج قران بود ، البته نه اینکه نان آن موقع مثل همه چیز این موقع، دو نرخی و یا چند نرخی باشد بلکه ما یادمان نیست.
خلاصه! به سمت نانوایی می رفتیم که به یکباره اخوی هیجان زده گفتند: «پول، پول!».
گفتیم: «کو،کجاست،کو پول؟!».
یک دو قرانی روی زمین توی خاک ها افتاده بود.
آن زمان مثل حالا نبود که تا توی دهن خلق الله را هم آسفالت کنند! -به سلامتی شما- خیابان ها و کوچه های اطراف خانه ی ما، همه خاکی بود.
خلاصه! اخوی دو زاری را برداشتند. نان را خریدیم و به خانه برگشتیم. مرحومه مادر در زیرزمین مشغول طبخ غذا بودند. اخوی خوش خیال ما، نان را روی میز گذاشت و گفت: «اینم پیدا کردیم» و دو قرانی را به مادر نشان داد. مرحومه مادر پرسیدند: «از کجا؟!»
اخوی گفت:«توی خیابون، روی زمین افتاده بود. صاحب نداشت.»
مادر گفتند: «مگر پول، بی صاحب میشه؟! پول، روی زمین افتاده بود، تو هم برداشتیش؟!»
اخوی گفت:«بله برداشتم.»
مادر گفتند: «با کدوم دستت پول رو برداشتی؟!»
اخوی از همه جا بی خبر گفت: «با این دست!».
آقا! این دست داداش ما که بالا آمد -خدا بیامرزد رفتگان شما را این مرحومه مادرمان مثل اینکه دزد گرفته باشند، جوری این مچ دست اخوی را در دست گرفتند گویی دزدی، در چنگ یک عدالتی گرفتار آمده که اصلا" عدالتش اهل پارتی بازی و سفارش و حق حساب نیست. از ترس مجازات و سوز کیفر یک، رعشه ای به تن ما اخوان افتاد، کانه هر دو به بیماری پارکینسون مادرزادی(!) مبتلا هستیم.
مرحومه مادر این اخوی نگون بخت ما را همینطور که به سمت چراغ گاز می بردند، فرمایش می کردند:
«الان یک قاشق داغ می کنم، پشت دستت میذارم تا یادت بمونه پولی که مال تو نیست، بهش دست نزنی».
عزم مرحومه مادر برای مبارزه با هر گونه فساد اقتصادی (اعم از دانه ریز و یا دانه درشت آن) یک جزمی داشت، بیا و ببین!
چشم تان روز بد نبیند، مادر شعله چراغ گاز را که روشن کردند، این اخوی ما زد زیر گریه.
مثل ابر بهار اشک می ریخت.
از همان فاصله چند متری ما هم سوزش آن داغ را زیر پوست مان حس کردیم و زدیم زیر گریه.
محشر کبری(!) به پا شده بود.
با کم و زیادش حداقل پنجاه دفعه این اخوی ما هی گفت:
«غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!»
بالاخره دل مادر به رحم آمد و گفتند:
«این دفعه اول و آخرت بود؟!»
اخوی هم به جمیع کائنات در عالم هستی، قسم یاد کرد که دفعه اول و آخرش باشد. مادر دست اخوی را که رها کردند.
نگاه پر جذبه مادر به ما دوخته شد. قلب مان آمد توی دهن مان. فهمیدیم که به عنوان مشارکت یا معاونت در برداشتن دو زاری مردم، متهم ردیف دوم پرونده هستیم.
در کسری از ثانیه تجزیه تحلیل کردیم که باید به یک جایی پناه(!) برد. آن موقع امکانات نبود و ما نمی توانستیم به کانادا پناهنده شویم، پس هیچ جا بهتر از گوشه حیاط به ذهن مان نرسید.
مثل تیری که از چلهکمان رها شده باشد، پلههای زیرزمین را دو تا یکی کردیم. رفتیم داخل حیاط و -گلاب به رویتان- به مستراح گوشهحیاط پناهنده شدیم.
در را هم از داخل به رویخودمان قفل کردیم. صدای هر تپش قلب مان را دو بار می شنیدیم که صدای دومش مربوط به پژواک صدای قلب مان از دیوارهای مستراح بود.
مادر به پشت درب اقامتگاه(!) ما رسیدند و گفتند: «بیا بیرون!» ولی ما فقط عاجزانه التماس می کردیم: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!».
مرحومه مادر دریافتند با توجه به محل پناهندگی(!) ما، این «غلط کردم!» خیلی فراتر از یک «غلط کردم» معمولی است و حواشی زیادی بر آن مترتب است! بالاخره با کلی عجز و لابه، مادر امان دادند.
اکنون ما از یک حبس خود خواسته مستراحی و یک کیفر داغ، رهایی جسته بودیم.
ندایی از درون به ما نهیب زدکه: «استثنائا" همین یک بار جستی ملخک!».
از آن زمان تا امروز بیش از چهلوچهار سال می گذرد.
شما الان کل بودجه جاری و عمرانی ایالات متحده آمریکا را بسپار
به این اخوی ما.
دور از جان ، اگر از گرسنگی بمیرد به پول دشمنش هم دست نمی زند.
حالا گم شدن(!) این چند هزار میلیارد تومان پول از صندوق ذخیره فرهنگیان هم ممکن است که دو حالت داشته باشد یا پول های گمشده را برادران(!) فکر کرده اند که بیصاحب(!) است و برداشتهاند اما به مادرشان نگفتهاند و یا پول را برداشته و به مادرشان هم گفتهاند ، اما ....مادر ایشان ،عزم جدی در مبارزه با مفاسد اقتصادی نداشتهاند!
وگرنه چند هزار میلیارد تومان پول به آن سنگینی که پا ندارد، تا برای خودش برود به راه رفتن و دوردور کردن!
shayestehmr.blogsky.com
محمد رضا فتحی نجفی
30 سال معلمی
چرا بسیاری اوقات با تفکر مثبت به نتیجه نمیرسید؟
بسیاری اوقات با تفکر مثبت به نتیجه نمیرسید و این سئوال پیش میآید که مشکل و گره کار کجاست. چیزی درون وجود انسان وجود دارد که به آن تصور از خود یا تصویر ذهنی گفته میشود. در این کتاب با این مسئله آشنا میشوید و راهکاری برای رفع آن یاد میگیرید. روزها را یکی یکی پشت سر م یگذاریم و سال ها را م یشماریم و چه بسیار لحظه هایی که آرزو می کنیم کاش زندگی ما رنگ و بویی و شکلی دیگر داشت . بعید میدانم کسی باشد، در هر سطح و شرایطی تا کنون چنین آرزویی نکرده باشد. اما افراد بسیار کمی هستند که به این موضوع بعنوان یک خواسته واقعی و هدف دست یافتنی نگاه کرده و تصمیم خود را برای محقق کردن آن گرفته باشند. سالها پیش در یکی از این لحظات بحرانی من چنین تصمیمی گرفتم . تصمیم گرفتم مسئولیت زندگی ام و به دست آوردن خواسته ها و رویاهایم را خود به عهده بگیرم و شروع کردم.
در کتاب "وقتی تفکر مثبت کار نمی کند" مطالب ارزنده ای را در این رابطه می خوانیم
✏️✏️️✏️✏️✏️✏️✏️
برای رسیدن به آرامش مداد باشید!
در مداد ۵ خاصیت وجود دارد که اگر به دستشان بیاوری تمام عمرت به آرامش می رسی :
1- می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما نباید هرگز فراموش کنی دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند.
اسم این دست خداست ، او باید تو را همیشه در مسیر اراده اش حرکت دهد.
2 - گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی.
این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار نوکش تیزتر می شود. پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.
3 - مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.
بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست و در واقع برای اینکه خودت را در مسیر نگه داری مهم است.
4 - چوب یا شکل خارجی مداد خیلی مهم نیست. ذغالی که داخل چوب است اهمیت بیشتری دارد
پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است؟
۵ - و سرانجام مداد همیشه اثری از خود به جا می گذارد.
بدان هر کاری در زندگی می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی ، هوشیار باشی و بدانی چه می کنی.
❣وقتى صداقت یک روباه زیر سوال میرود..!
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﻟﻬﺎﯼ خارجی یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ میکرد...
نشاﻥ مىداد یک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ ۱۰-۲۰ ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ یک ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ یک ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪ ﻣﺮغها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍلآﻥ مىرود ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را مىآورد...
ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ یک ﺭوﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفى ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند...
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ ۷-۸ ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ دیگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ، ﻫﺮچه ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند؛ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛
آن ۷-۸ ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ...
ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ میآﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ مى شدند ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿد!!
محققین ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻣﺮغها ﺭا ﺩﻳﺪ.
ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ!
ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغها را با اسپرى پاک کردند.
ﺭﻭﺑﺎهها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮچه ﮔﻮﺩﺍﻟﻬﺎ ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ...
ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ.
ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﻣﺮﺩﻩ!!!
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند؛ ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً ﻋﮑﺴﻬﺎ ﻭ آﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ نشاﻥ مىدهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ!
✔️ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ مىکند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ، ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﺰند ﻭ ﻣﯿﻤﯿﺮد...
ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﻤﯿﺮد...
✔️ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی که میآیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ مىآورند، و زمانیکه ﺣﺘﯽ ﺩﺭﻭغهایشان آﺷﮑﺎﺭ مىشود، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮوند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمىآورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎک تر ﺍﯾﻨﮑﻪ بعضا طلبکار هم میشوند و ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ و ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ...
✔️ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند.
✔️ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ گرچه بىرﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ تکان دهندهاى ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺩﺍﺷﺖ...