وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده
وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده

عاشقانه ها : دیگر نمی توانم پنهانت کنم!

دیگر نمی توانم پنهانت کنم!

از درخشش نوشته هایم می فهمند،

برای تو می نویسم

از شادی قدم هایم،

شوق دیدن تو را در می یابند

از انبوه عسل بر لبانم،

نشان بوسه تو را پیدا می کنند

چگونه می خواهی قصه عاشقانه مان را

از حافظه گنجشکان پاک کنی

و قانع شان کنی که خاطراتشان را منتشر نکنند!؟



#نزارقبانی

یک داستان واقعی عبرت آموز


نوع جارو کردنش کمى ناشیانه بود؛ تا حالا، در طى صدها روز ده ها پاکبان رو دیدم و حالیم بود که این یارو این کاره نیست؛ بنا بر شمّ پلیسیم، رفتم تو نخش؛ 

کم کم این مشکوک بودنش رفت رو مخم. 

در کیوسک رو باز کردم و صداش کردم «عزیز، خوبى؟ یه لحظه تشریف بیار». خیلى شق و رق، اومد جلو و از پشت عینک ظریف و نیم فریمش، خیلى شسته رفته جواب داد: «سلام. در خدمتم سرکار. مشکلى پیش اومده؟»

از لحن و نوع برخوردش جا خوردم. نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر می شد؛ به ذهنم رسید دعوتش کنم داخل. لحنمو کمى دوستانه تر کردم: «خسته نباشى، بیا داخل یه چایى با هم بزنیم».

 بعد تکه پاره کردن یه چندتا تعارف، اومد داخل و نشست. اون یکى هدفون هم از گوشش درآورد. دنباله سیم هدفون رو با نگاهم دنبال کردم که می رفت تو یقه ش و زیر لباس نارنجى شهرداریش محو می شد.

 پرسیدم «چى گوش میدى؟» گفت: «یه کتاب صوتى به زبان انگلیسیه». کنجکاوتر شدم: «انگلیسى؟! موضوعش چیه؟» گردنشو کج کرد و گفت: «در زمینه اقتصادسنجى». 

شکّم دیگه داشت سر ریز می شد! 

«فضولى نباشه؛ واسه چى یه همچه چیزى رو مى خونى؟». با یه حالت نیم خنده تو چهره ش گفت: «چیه؟ به یه پاکبان نمیاد که مطالعه داشته باشه؟ ... به خاطر شغلمه». 

استکانى رو که داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف کردم و با حالت متعجب تر پرسیدم: «متوجه نمیشم، این اقتصاد و سنجش و این داستان ها چه ربطی به کار شما داره؟». 

نگاشو یه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه کرد

 و گفت: *«من استاد هستم تو دانشگاه».* 

قبل از اینکه بخوام چیزی بپرسم انگار خودش فهمید گیج شدم و ادامه داد: «من پدرم پاکبان این منطقه است. «آقاى عزیزى». 

در مورد شما و دو تا دختر باهوش شما هم براى ما خیلى تعریف کرده جناب حیدرى پور.


 من دکتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم یکی مهندسه و اون یکى هم داره دکتراشو می گیره. هرچى بش میگیم زیر بار نمى ره بازخرید شه؛ ما هم هر ماه روزایی رو به جاى پدرمون میایم کار مى کنیم که استراحت کنه. هم کمکش کرده باشیم هم یادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اینجا رسوند».

چند لحظه سکوت فضاى کیوسک رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استکان رو گذاشتم رو میز و بلند شدم رفتم سمتش. بغلش کردم و گفتم درود به شرفت مرد، قدر باباتم بدون، خیلى آدم درست و مهربونیه.


✍ بر اساس داستانى واقعى،

به قلم على رضوى پور، روانشناس و مربى زندگى

گودرت(قدرت)

مرحوم صدر الممالک اردبیلی از عرفای بزرگ بود. آخوندهای آذربایجان، همیشه بدلیل عرفان او را لعن و طرد میکردند، تا آنکه محمد شاه قاجار، لقب صدر الممالکی به او داد و او را راس علمای آذربایجان قرار داد. 


از همان ساعت همه علمای لعن کننده به تعظیم و تکریم وی پرداختند و در تقرب به ایشان، ته لیوان او را بعنوان تبرک از یکدیگر می ربودند. تا آنکه ایشان روزی که همه به اصطلاح علما حضور داشتند، بالای منبر رفت و پرسید:


 آقایان علما، بفرمایید مطهرات چند تاست؟


همه شمردند: آب، آتش ....استحاله ...آفتاب و...، چند مرتبه از علما پرسید و گفتند، اما ایشان میگفت: نخیر یکی کم گفتید!


آخر خودش با لهجه شیرین ترکی گفت: و آنکه شما نگفتید، گودرت(قدرت) است!


من تا دیروز که آدمی عادی بودم، شما مرا صوفی و نجس میدانستید، اماحالا که به حکم حکومت حاجی صدر شده ام، پاک و مطهر شده ام، پس گودرت از مطهرات است! آری ... قدرت!

عاشقانه ها : دیگر نمی توانم پنهانت کنم!

دیگر نمی توانم پنهانت کنم!

از درخشش نوشته هایم می فهمند،

برای تو می نویسم

از شادی قدم هایم،

شوق دیدن تو را در می یابند

از انبوه عسل بر لبانم،

نشان بوسه تو را پیدا می کنند

چگونه می خواهی قصه عاشقانه مان را

از حافظه گنجشکان پاک کنی

و قانع شان کنی که خاطراتشان را منتشر نکنند!؟



#نزارقبانی

مدرک تحصیلی

بهترین مدرک تحصیلی جهان چیست ؟!


دکتر ویکتور فرانکل ؛ تنها کسی بود که موفق شد از زندان آشویتس در لهستان معروف به قتلگاه آدم سوزی فرار کند ، او در نامه‌ا‌‌ی‌ خطاب به معلمان سراسر جهان برای تمام تاریخ اینگونه می‌نویسد:


چشمان من چیزهایی دیده است که چشم هیچ انسانی نباید ببیند، من اتاق‌های گازی را دیدم که توسط بهترین مهندسین طراحی می‌شدند. من پزشکان ماهری را دیدم که کودکـانی معصوم و بی‌ گناه را به راحتی مسموم میکردند.

من پرستارانی کاربلد را دیدم ‌که انسان‌ها را با تزریق یک آمپول به قتل می‌رسانند.

من فارغ‌ التحصیلان دانشگاهی را دیدم که می‌توانستند انسان دیگری را در آتش بسوزانند.

و مجموع این دلایل مرا به آموزش مَشکوک کرد.


از شما تقاضا میکنم که تلاش کنید قبل از تربیت دانش‌آموزانتان به عنوان یک دکتر یا یک مهندس از آنها یک انسان بسازید ، تا روزی تبدیل به جانوران روانی دانشمند نشوند.

پزشک یا مهندس شدن کار چندان دشواری نیست و هرکسی می‌تواند با چند سال تلاش به آن برسد . اما به دانش‌آموزان خود بیاموزید که بهترین و بزرگترین ثروت هر کدام از آنها "انسانیت" است که با هیچ مدرک تحصیلی در جهان قابل مقایسه نیست...


پسا کرونا - آینده پژوهی

ماتیاس هورکس* به عنوان محقق آینده پژوهی در جامعه آلمان و محافل اجتماعی و اقتصادی اروپا جایگاه ویژه ای دارد. تحلیل های او درباره آینده اغلب به واقعیت می پیوندد. او و همکارانش در «انستیتو تحقیقات آینده» به تازگی با انتشار کتابی زیر عنوان «جهان پس از کرونا» دیدگاه‌هائی  را مطرح کرده‌اند که در رسانه‌های آلمان بازتابی گسترده داشته است. وی با اشاره به بحران برآمده از شیوع ویروس کرونا، می‌نویسد: «این روزها اغلب از من پرسیده می‌شود که "دوران کرونا کی به پایان می‌رسد و ما به شرایط عادی برمی‌گردیم؟" من می‌گویم هرگز. برخی مقاطع تاریخی وجود دارند که مسیر آینده را تغییر می‌دهند. ما از این مقاطع به عنوان "بحران عمیق" نام می‌بریم. ما اکنون در این بزنگاه قرار گرفته ایم».

دنیائی که فرو می ریزد

ماتیاس هورکس معتقد است که در دوران کرونا، دنیائی که خیال می‌کردیم آن را می‌شناسیم فرو ریخته است. این دیدگاه بی شباهت به حرف یورگن هابرماس سرشناس ترین فیلسوف در قید حیات آلمان نیست. او گفته است: «کرونا باعث شد ما بفهمیم چقدر نمی فهمیم». هورکس بر گفته خود می افزاید: «اما پشت ریزش جهانی که خیال می کردیم می‌شناسیم، جهان دیگری در حال جوش خوردن است».

ما در جهان پساکرونا تعجب خواهیم کرد که محدودیت‌های اجتماعی که ناگزیر به رعایت آن‌ها شدیم، کمتر باعث تنهائی ما شدند، بلکه برعکس بعد از نخستین شوک، خیلی‌ها حتی احساس راحتی می‌کردند که بسیاری از دوندگی‌ها، حرافی‌ها، ارتباط ها از کانال‌های چندگانه ناگهان متوقف شد. چشم پوشی‌ها نباید الزاما به معنای باختن باشند، بلکه می‌توانند حتی فضای امکاناتی نو را به روی ما بگشایند. فاصله‌ای که ویروس ما را مجبور به رعایت آن کرده، همزمان نوع جدیدی از نزدیکی را به ما می‌آموزد. ما در این دوران انسان‌هائی را شناختیم که در حالت دیگر هرگز نمی‌شناختیم. ما با دوستان قدیم خود بیشتر تماس گرفتیم و ارتباط‌ هائی را که رها شده و گسسته بودند محکم کردیم. خانواده‌ها، همسایگان و دوستان به هم نزدیک تر شدند در مواردی حتی تنش های پنهان را رها کردند. احترام اجتماعی که تا پیش از کرونا کاهش یافته بود، باز گشت، در مسابقات فوتبال پائیز امسال در مقایسه با پیش از کرونا که توده های خشمگین فریاد سر می‌دادند، فضائی کاملا متفاوت را تجربه خواهیم کرد و به تعجب خواهیم افتاد که چرا اینطور شده است؟

کرونا و تغییر رفتارهائی که آفرید

ماتیاس هورکس می‌افزاید: «ما تعجب خواهیم کرد که چگونه تکنولوژی فرهنگ دیجیتال در عمل جا باز کرده است، اغلب همکارانی که پیش از کرونا نسبت به کنفرانس‌های ویدئوئی از راه دور دافعه داشتند و پروازهای ماموریتی را ترجیح می دادند، حالا متوجه می شوند که آن روش عملی تر و سازنده تر است.

آموزگاران درباره آموزش از طریق اینترنت بسیار آموخته اند، کار از خانه برای بسیاری یک امر طبیعی شده است. در مقابل تکنیک های فرهنگی کهنه شده دستخوش رنسانس شده‌اند، انسان ها وقتی تلفن می زنند، به جای پیام گیر صدای اصلی صاحب خانه را می شنوند. ویروس فرهنگ مکالمات طولانی تلفنی را همراه آورد. پیام‌ها، ناگهان معنائی تازه یافتند. انسان بار دیگر ارتباط با یکدیگر را جدی گرفت. فرهنگ تازه "در دسترس بودن و تعهدات متقابل" دوباره زنده شد. جوانانی که معمولا از چنگال شتاب و اضطراب رهائی نداشتند، ناگهان به قدم زدن های طولانی آغاز کردند. کاری که پیش تر بیگانه بود. کتاب خواندن ناگهان به فرهنگ روز تبدیل شد».

از دید ماتیاس هورکس بحران‌ها از طریق رفع پدیده‌های فرسوده اثر می‌گذارند. او به نقش رسانه‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید: «هیستری ترس از بزرگ نمائی رسانه‌ها، پس از شوک اولیه مرزهای خود را شناخت».

بازگشت به انسانیت

پژوهشگر آلمانی معتقد است در تابستان داروهائی کشف می‌شوند که شانس زنده ماندن را بالا میبرند. از این طریق آمار مرگ و میر پائین می آید و کرونا به ویروسی تبدیل می‌شود که ما باید با آن کنار بیائیم. چیزی مثل گریپ و بسیاری دیگر از بیماری‌ها. کادرهای درمانی کمک می‌کنند، اما در کنار تکنیک های پیشرفته پزشکی، رفتار اجتماعی ما نیز تعیین کننده هستند. این که انسان‌ها به رغم محدودیت های رادیکال توانستند همبستگی نشان دهند و سازنده باشند. هوش اجتماعی انسان کمک کرد. از این طریق، رابطه تکنیک و فرهنگ تنگاتنگ تر شد. پیش از بحران به نظر می‌رسید که تکنولوژی درمان همه دردها باشد و همه اتوپی‌ها را در خود حمل کند، اما اکنون دوران عظمت تکنیک سپری شده است.

ما بیش از پیش توجه خود را بار دیگر به پرسش‌های انسانی معطوف می‌کنیم: 

انسان چیست؟ ما برای یکدیگر چه معنائی داریم؟ پس از کرونا، ما به پشت سر نگاه می‌کنیم و به یاد می‌آوریم که در روزهای ویروس واقعا چقدر انسانیت وجود داشت؟

نگاه پساکرونا به اقتصاد

ماتیاس هورکس بر این نظر است که در جهان پس از کرونا انسان ها به اقتصاد نیز نگاهی نو خواهند افکند. او می‌نویسد:

 «ما تعجب خواهیم کرد که اقتصاد تا کجا توانست ضعیف شود، بدون آن که از هم بپاشد. اقتصادی که پیش تر با هر افزایش اندک مالیات ها و هر دخالت دولتی دستخوش ضعف می شد. با این که یک "آوریل سیاه" و آسیب دیدن زیرساخت ها را تجربه کردیم و بورس‌ها ۵٠ درصد سقوط کردند و بسیاری از شرکت ها ورشکست شدند، هرگز به نقطه صفر نرسیدیم، چنان که پنداری اقتصاد یک موجود زنده است که می تواند بخوابد و حتی خواب ببیند. 

در پائیز، بار دیگر یک اقتصاد جهانی وجود خواهد داشت. ما تعجب خواهیم کرد که حتی باختن سرمایه ها در جریان شکست بورس ها آنقدر که در آغاز می ترسیدیم دردناک نبود. در جهان نو ناگهان سرمایه دیگر نقش تعیین کننده ای نخواهد داشت. مهمتر همکاران خوب و یک باغ سبزی شکوفا است. آیا ویروس می تواند جهان ما را در مسیری تغییر دهد که در هرحال می خواست در همان مسیر تغییر کند؟»

در نگاه نهائی به جهان پساکرونا، محقق آلمانی می نویسد: «در پایان از دست دادن شدید کنترل، ناگهان یک نشئه قاعده مند مثبت ایجاد می‌شود. در پی یک دوران حیرت و ترس، یک نیروی داخلی سر بر می کشد. اما جهان به این تجربه منتهی می شود که: ما همچنان هستیم. نوعی "تازه بودن" در درون ما شکل می‌گیرد».

پوپولیست‌ها بازندگان اصلی کرونا

ماتیاس هورکس همچنین بر این باور است که پوپولیست‌ها در عرصه سیاست بازنده بزرگ کرونا خواهند بود، ترامپ در انتخابات ماه نوامبر شکست خواهد خورد و در مورد حزب دست راستی و بیگانه ستیز آلترناتیو برای آلمان ابهاماتی ظاهر خواهند شد. او استدلال می‌کند: «سیاست خشونت آمیز با جهان پس از کرونا تناسبی ندارد. در بحران کرونا آشکار می‌شود کسانی که می‌خواهند انسان‌ها را علیه یکدیگر تحریک کنند سهمی در پرسش های مربوط به آینده ایفا نمی کنند. وقتش که رسید ناسازگاری لانه کرده در پوپولیسم کاملا آشکار می شود.»

مسافرت‌ پر ماجرا طنز

رفیقی داشتم داستانی را برام تعریف میکرد ، او گفت: 

۳۰ سال پیش میخواستم برم شیراز ، رفتم ترمینال

 و سوار اتوبوس شدم.


صندلی جلویی ام زن و  شوهری بودند که یه بچه تُپُل و شیرین ۳ یا ۴ ساله  داشتند.


اتوبوس راه افتاد.

۱۶ ساعت راه بود.

طی راه ؛ بچه تپل 

 و شیرین که صندلی جلو بود؛

 هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید.

من هم چندبار باهاش دالی بازی کردم و

 بچه کلی خندید...


دست بچه یه کاکائو بود

 که نمیخوردش.


تو دالی بازی ؛ یهو یه گاز به کاکائو بچه زدم و بچه  کمی خندید..

کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت:

 ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد!!!


دیدم پدر و مادرش خیلی خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشند.


خلاصه ۳ تا کاکائو را کم کم از دست بچه؛ 

یواشکی گاز زدم و

 بچه هم حسابی میخندید.


مدتی بعد خسته شدم ،

چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهو ای واییییی..

مُردم از دل پیچه.....دل و رودم اومد تو دهنم...

و سرگیجه داشتم...

داشتم میترکیدم.


دویدم رفتم جلو و به راننده وضعیت اورژانسی

 خودم را گفتم.

راننده با غرغر 

تو یه  کافه وایساد ،

عین سوپر من پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.


برگشتم واز راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.


اتوبوس راه افتاد.

هنوز ۱۰ دقیقه ای نگذشته بود که درددل شروع شد طوری شده بود که صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم.

از درد میخواستم

 فریاد بزنم‌ ، چه دل پیچه وحشتناکی..تموم بدنم درد میکشید..

مردم خدا....


دویدم پیش راننده و با عز و التماس وضعیتم را گفتم.


راننده زد بغل جاده و گفت: 

بدو داداش...


پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس و باز تشکر کردم..


از درد داشتم میمردم ،

دهنم خشک شده بود و چشمام سیاهی میرفت!!


رفتم روی صندلی نشستم.

گفتم چرا اینجوری شدم.

غذای فاسد که نخورده بودم.

دیدم دست بچه باز کاکائو هست.

از پدر بچه پرسیدم: 

بچتون کاکائو خیلی میخوره؟

پدرش گفت: نه ؛ اتفاقاً

 کاکایو براش بده ،

اومدم بپرسم 

پس چرا کاکائو بهش میدین؟

که مادرش گفت: 

حقیقت بچمون یبوست  داره!

روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ 

تا حالام انگار ۲ یا ۳ تا  خورده ؛ ولی بی فایده بوده.


من بدبخت خواستم 

ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد.

میخواستم داد 

بزنم و کف اتوبوس غلط بزنم ،

رفتم باز پیش راننده ؛

 راننده با خشونت گفت: خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین شخصی که نیست... 

برو بشین...‌


مونده بودم بین درد و خجالت...

یه فکری کردم.

برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم: منم یوبُسی هستم ، میشه به من یه کم کاکائو بدید...؟


۳ تا کاکائو مسهلی گرفتم 

و رفتم پیش راننده ی عصبی و با ترس 

و خنده گفتم: 

عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم ؛ فدات بشم ؛ دنیا ارزش نداره ؛ شما ناراحت نشو ؛ جون همه ما دست شماست من از شما معذرت میخوام

بیا و دهنت را شیرین کن‌... 


راننده هم که سیبیل کلفت و سینه فراخی داشت و خیلی هم لوطی و داشی مشتی بود ؛گفت: 

ایول ؛  بابا دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی...


خلاصه ؛  ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم اما از درد عین مار به خودم می پیچیدم.


۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت: 

داداششش ؛ جون  بچت چی به خورد من دادی ترکیدم؟


رفتم کنارش وایسادم و داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.

رانتده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.


خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت میزد کنار و میگفت: بریم رفیق...


مسافرها هم  اعتراض که میکردند ؛ راننده میگفت: پلیس راه گفته که یه گروه تروریست نامرد ؛  تو جاده میخ ریختند ؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره!!!

ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.


*این را عرض کردم که بدانید برای انجام هر کاری ؛*

*مسئولش باید همدرد باشه تا حس کنه و بفهمه که طرف چی میکشه*

*فکر نکنم  مسئولی  همدرد مردم باشه