وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده
وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده

خاطره پیدا کردن ۲ قرانی

ما کلاس اول دبستان بودیم.‌

این اخوی مان که اکنون دو سال از ما بزرگتر هستند، بخاطر می آودریم که در آن زمان هم، دو س ال از ما بزرگتر بودند.

در همه جا و در همه کار با هم بودیم.

عینهو دو تا شریک. یک روز دو نفری با هم رفتیم، نان بخریم. 

نان در آن روزگار دانه ای دو قران یا شاید پنج قران بود ، البته نه اینکه نان آن موقع مثل همه چیز این موقع، دو نرخی و یا چند نرخی باشد بلکه ما یادمان نیست. 

خلاصه! به سمت نانوایی می رفتیم که به یکباره اخوی هیجان زده گفتند: «پول، پول!».

گفتیم: «کو،کجاست،کو پول؟!».

یک دو قرانی روی زمین توی خاک ها افتاده بود.

آن زمان مثل حالا نبود که تا توی دهن خلق الله را هم آسفالت کنند! -به سلامتی شما- خیابان ها و کوچه های اطراف خانه ی ما، همه خاکی بود.

خلاصه! اخوی دو زاری را برداشتند. نان را خریدیم و به خانه برگشتیم. مرحومه مادر در زیرزمین مشغول طبخ غذا بودند. اخوی خوش خیال ما، نان را روی میز گذاشت و گفت: «اینم پیدا کردیم» و دو قرانی را به مادر نشان داد. مرحومه مادر پرسیدند: «از کجا؟!» 

اخوی گفت:«توی خیابون، روی زمین افتاده بود. صاحب نداشت.» 

مادر گفتند: «مگر پول، بی صاحب میشه؟! پول، روی زمین افتاده بود، تو هم برداشتیش؟!»

اخوی گفت:«بله برداشتم.» 

مادر گفتند: «با کدوم دستت پول رو برداشتی؟!»

اخوی از همه جا بی خبر گفت: «با این دست!». 

آقا! این دست داداش ما که بالا آمد -خدا بیامرزد رفتگان شما را این مرحومه مادرمان مثل اینکه دزد گرفته باشند، جوری این مچ دست اخوی را در دست گرفتند گویی دزدی، در چنگ یک عدالتی گرفتار آمده که اصلا" عدالتش اهل پارتی بازی و سفارش و حق حساب نیست. از ترس مجازات و سوز کیفر یک، رعشه ای به تن ما اخوان افتاد، کانه هر دو به بیماری پارکینسون مادرزادی(!) مبتلا هستیم. 

مرحومه مادر این اخوی نگون بخت ما را همینطور که به سمت چراغ گاز می بردند، فرمایش می کردند:

«الان یک قاشق داغ می کنم، پشت دستت میذارم تا یادت بمونه پولی که مال تو نیست، بهش دست نزنی».

عزم مرحومه مادر برای مبارزه با هر گونه فساد اقتصادی (اعم از دانه ریز و یا دانه درشت آن) یک جزمی داشت، بیا و ببین!


چشم تان روز بد نبیند، مادر شعله چراغ گاز را که روشن کردند، این اخوی ما زد زیر گریه.

مثل ابر بهار اشک می ریخت.

از همان فاصله چند متری ما هم سوزش آن داغ را زیر پوست مان حس کردیم و زدیم زیر گریه. 

محشر کبری(!) به پا شده بود.

با کم و زیادش حداقل پنجاه دفعه این اخوی ما هی گفت:

«غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!»

 بالاخره دل مادر به رحم آمد و گفتند:

«این دفعه اول و آخرت بود؟!»

اخوی هم به جمیع کائنات در عالم هستی، قسم یاد کرد که دفعه اول و آخرش باشد. مادر دست اخوی را که رها کردند. 

نگاه پر جذبه مادر به ما دوخته شد. قلب مان آمد توی دهن مان. فهمیدیم که به عنوان مشارکت یا معاونت در برداشتن دو زاری مردم، متهم ردیف دوم پرونده هستیم. 

در کسری از ثانیه تجزیه تحلیل کردیم که باید به یک جایی پناه(!) برد. آن موقع امکانات نبود و ما نمی توانستیم به کانادا پناهنده شویم، پس هیچ جا بهتر از گوشه حیاط به ذهن مان نرسید. 

مثل تیری که از چله‌کمان رها شده باشد، پله‌های زیرزمین را دو تا یکی کردیم. رفتیم داخل حیاط و -گلاب به رویتان- به مستراح گوشه‌حیاط پناهنده شدیم.

در را هم از داخل به روی‌خودمان قفل کردیم. ‌صدای هر تپش قلب مان را دو بار می شنیدیم که صدای دومش مربوط به پژواک صدای قلب مان از دیوارهای مستراح بود.

‌مادر به پشت درب اقامتگاه(!) ما رسیدند و گفتند:‌ «بیا بیرون!» ولی ما فقط عاجزانه التماس می کردیم: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!».

مرحومه مادر دریافتند با توجه به محل پناهندگی(!) ما، این «غلط کردم!» خیلی فراتر از یک «غلط کردم» معمولی است و حواشی زیادی بر آن مترتب است! بالاخره با کلی عجز و لابه، مادر امان دادند.

اکنون ما از یک حبس خود خواسته مستراحی و یک کیفر داغ، رهایی جسته بودیم.

ندایی از درون به ما نهیب زدکه: «استثنائا" همین یک بار جستی ملخک!».


از آن زمان تا امروز بیش از چهل‌وچهار سال می گذرد.

‌شما الان کل بودجه جاری و عمرانی ایالات متحده آمریکا را بسپار 

به این اخوی ما. 

دور از جان ، اگر از گرسنگی بمیرد به پول دشمنش هم دست نمی زند.

حالا گم شدن(!) این چند هزار میلیارد تومان پول از صندوق ذخیره فرهنگیان هم ممکن است که دو حالت داشته باشد یا پول های گمشده را برادران(!) فکر کرده اند که بی‌صاحب(!) است و برداشته‌اند اما به مادرشان نگفته‌اند و یا پول را برداشته و به مادرشان هم گفته‌اند ، اما ....مادر ایشان ،عزم جدی در مبارزه با مفاسد اقتصادی نداشته‌اند! 

وگرنه چند هزار میلیارد تومان پول به آن سنگینی که پا ندارد، تا برای خودش برود به راه رفتن و دوردور کردن!

shayestehmr.blogsky.com   

محمد رضا فتحی نجفی

30 سال معلمی

مسافرت‌ پر ماجرا طنز

رفیقی داشتم داستانی را برام تعریف میکرد ، او گفت: 

۳۰ سال پیش میخواستم برم شیراز ، رفتم ترمینال

 و سوار اتوبوس شدم.


صندلی جلویی ام زن و  شوهری بودند که یه بچه تُپُل و شیرین ۳ یا ۴ ساله  داشتند.


اتوبوس راه افتاد.

۱۶ ساعت راه بود.

طی راه ؛ بچه تپل 

 و شیرین که صندلی جلو بود؛

 هی به سمت من نگاه میکرد و میخندید.

من هم چندبار باهاش دالی بازی کردم و

 بچه کلی خندید...


دست بچه یه کاکائو بود

 که نمیخوردش.


تو دالی بازی ؛ یهو یه گاز به کاکائو بچه زدم و بچه  کمی خندید..

کمی بعد مادر بچه با خوشحالی به شوهرش گفت:

 ببین ؛ بالاخره کاکائو را خورد!!!


دیدم پدر و مادرش خیلی خوشحالند؛ گفتم بذار بیشتر خوشحال بشند.


خلاصه ۳ تا کاکائو را کم کم از دست بچه؛ 

یواشکی گاز زدم و

 بچه هم حسابی میخندید.


مدتی بعد خسته شدم ،

چشمم را بستم و به صندلی تکیه دادم ، که یهو ای واییییی..

مُردم از دل پیچه.....دل و رودم اومد تو دهنم...

و سرگیجه داشتم...

داشتم میترکیدم.


دویدم رفتم جلو و به راننده وضعیت اورژانسی

 خودم را گفتم.

راننده با غرغر 

تو یه  کافه وایساد ،

عین سوپر من پریدم و رفتم دستشویی و رفع حاجت کردم.


برگشتم واز راننده تشکر کردم و نشستم روی صندلی.


اتوبوس راه افتاد.

هنوز ۱۰ دقیقه ای نگذشته بود که درددل شروع شد طوری شده بود که صندلی جلوی خودم را گاز میگرفتم.

از درد میخواستم

 فریاد بزنم‌ ، چه دل پیچه وحشتناکی..تموم بدنم درد میکشید..

مردم خدا....


دویدم پیش راننده و با عز و التماس وضعیتم را گفتم.


راننده زد بغل جاده و گفت: 

بدو داداش...


پریدم بیرون و دقایقی بعد برگشتم به اتوبوس و باز تشکر کردم..


از درد داشتم میمردم ،

دهنم خشک شده بود و چشمام سیاهی میرفت!!


رفتم روی صندلی نشستم.

گفتم چرا اینجوری شدم.

غذای فاسد که نخورده بودم.

دیدم دست بچه باز کاکائو هست.

از پدر بچه پرسیدم: 

بچتون کاکائو خیلی میخوره؟

پدرش گفت: نه ؛ اتفاقاً

 کاکایو براش بده ،

اومدم بپرسم 

پس چرا کاکائو بهش میدین؟

که مادرش گفت: 

حقیقت بچمون یبوست  داره!

روی کاکائو مسهل مالیدم تا شاید افاقه کنه؛ 

تا حالام انگار ۲ یا ۳ تا  خورده ؛ ولی بی فایده بوده.


من بدبخت خواستم 

ادامه بدم که یهو درد مجددا اومد.

میخواستم داد 

بزنم و کف اتوبوس غلط بزنم ،

رفتم باز پیش راننده ؛

 راننده با خشونت گفت: خجالت بکش ؛ وسط بیابونه؛ ماشین شخصی که نیست... 

برو بشین...‌


مونده بودم بین درد و خجالت...

یه فکری کردم.

برگشتم پیش پدر و مادر بچه و گفتم: منم یوبُسی هستم ، میشه به من یه کم کاکائو بدید...؟


۳ تا کاکائو مسهلی گرفتم 

و رفتم پیش راننده ی عصبی و با ترس 

و خنده گفتم: 

عزیز چرا داد میزنی ؛ نوکرتم ؛ فدات بشم ؛ دنیا ارزش نداره ؛ شما ناراحت نشو ؛ جون همه ما دست شماست من از شما معذرت میخوام

بیا و دهنت را شیرین کن‌... 


راننده هم که سیبیل کلفت و سینه فراخی داشت و خیلی هم لوطی و داشی مشتی بود ؛گفت: 

ایول ؛  بابا دمت گرم ؛ بامرامی ؛ آخر مردای عالمی...


خلاصه ؛  ۳ تا کاکائو را کردم تو دهنش و رفتم سر جام نشستم اما از درد عین مار به خودم می پیچیدم.


۱۰ دقیقه نشده بود که راننده صدام کرد و گفت: 

داداششش ؛ جون  بچت چی به خورد من دادی ترکیدم؟


رفتم کنارش وایسادم و داستان کاکائو و بچه را براش گفتم.

رانتده زد بغل جاده و گفت بریم پایین.


خلاصه تا شیراز هر نیم ساعت میزد کنار و میگفت: بریم رفیق...


مسافرها هم  اعتراض که میکردند ؛ راننده میگفت: پلیس راه گفته که یه گروه تروریست نامرد ؛  تو جاده میخ ریختند ؛ تند تند باید لاستیکها را کنترل کنم که نریم ته دره!!!

ملت هم ساکت بودند و دعا به جون راننده میکردند.


*این را عرض کردم که بدانید برای انجام هر کاری ؛*

*مسئولش باید همدرد باشه تا حس کنه و بفهمه که طرف چی میکشه*

*فکر نکنم  مسئولی  همدرد مردم باشه