رحیم قمیشی
اسماش حمید بود، حالا دیگر به او میگفتیم دکتر حمید!
فامیلاش کُهرام بود.
خیلی ناز بود.
همان موقع که آمد جبهه هم، استاد دانشگاه بود. راستش به قیافهاش نمیخورد، نه که خیلی جوان بود، و شاید ۲۵ سال هم نداشت، از بس افتاده بود. از بس با بچهها گرم میگرفت، از بس دلش نرم بود، از بس لبخند از لباش نمیافتاد.
من همیشه عملیات رمضان را از سختترین عملیات عمرم میدانم. دشت صاف، تیرهای رسام قرمز رنگ، گرمای کشنده هوا، طوفان شن... مرداد ۱۳۶۱ جنوب خوزستان.
نمیدانستم حمید آبادانی است، از بس قشنگ و بی لهجه حرف میزد، آرام و شمرده، مثل استاد دانشگاهها.
آن موقعها هنوز دکتر نشده بود، فوق لیسانس داشت و مدرس دانشگاه شهید چمران بود. یواشکی به ما گفته بودند بیشتر مواظباش باشیم.
استاد انگار آمده بود بازدید علمی، دنبال کشف چیزی بود! از این سنگر به آن سنگر میرفت. دیدن بچههای کم سن و شجاع به وجدش میآورد. با تعجب نگاهشان میکرد. معلوم بود عشق توی وجودش زبانه میکشد. حسرت همان بچهها را میخورد.
عملیات که شروع شد من یک طرفش بودم، دوستم اسماعیل آن طرفش، گفتیم اگر تیری ترکشی خورد بی معطلی بیاوریماش عقب. صورت خندانش نگرانمان کرده بود.
مثل بچههایی بود که با یک عملیات بال میزدند.
حمید قامتاش بلندتر از همه ما بود، راه که میرفت التماساش میکردیم کمی خم شود تا تیرهای سرگردان به سرش نخورند!
خم نمیشد، تیر که نخورد، ترکش هم نخورد!
یادم هست نیمه شب رسیدیم به کانال ماهی که هدفمان بود، گفتند کمی باید استراحت کنیم، حمید با تعجب نگاه میکرد که همانجا بچهها دارند نماز شب میخوانند. بعدها برایم از تعجب آن شباش میگفت... نمیتوانست فراموشاش کند.
میگفت این بچهها انگار زمینی نیستند!
حمید با آنکه باز هم آمد جبهه اما انگار خدا خواسته بود زنده بماند. بماند که بگوید چه دیده، بماند که عشق را ببرد برای نسلهای بعد. به همه بگوید چه دیده، بگوید چه خونها ریخته شد، بگوید چه نازنینهایی در غریبی و بی نام و نشان رفتند، تا ما بمانیم!
حمید آنقدر انرژی و استعداد داشت، که بعد از جنگ نه تنها دکترایش را گرفت و در بهترین دانشگاههای کشور تدریس کرد، که نماینده مجلس هم شد. مجلس ششم.
و همانجا ترکش خورد، نه یکی و دو تا...
با اینکه نماینده شده بود صلاحیتاش را رد کردند. گفتند تو التزام نداری، نه به اسلام، نه به نظام، نه به انقلاب.
گفتیم دکتر حمید! بهشان بگو شما که جبهه نبودید، شما که حتی برای انقلاب یک کشیده نخوردید، شما که خاک نخوردید، چطور به من میگویید صلاحیت ندارم!
حمید فقط لبخندی زد. مثل همان موقعهای جبهه. مثل همان موقع که احساس میکرد چقدر راه دارد برای رفتن! و هیچ نگفت.
نمیدانم دلش شکسته بود یا نه، میدانم آنقدر دلش بزرگ بود که به سادگی نشکند...
دوباره رفت همان دانشگاه تهران. دانشجوهایش میدانند چقدر دوست داشتنی بود.
مرد بزرگی که با همه علم و بزرگیاش، همیشه متواضع بود و خندان.
انگار هنوز جبهه بود و دانشجوهایش همان بچههای بی ادعا، همان بچههای دوست داشتنی.
هنوز همه را دوست داشت و همه دوستاش داشتند.
همان موقع که دانشجوهایش تعطیل بودند، همان موقع که بچههای همرزماش در خانه بودند، همان موقع که کسی نمیدانست حمید ناگهان تب کرده و سرفه میکند، رفت بیمارستان برای چکاپ.
دکترها گفتند کرونا گرفتهای...
خودش هم باورش نمیشد!
حمید باز میخندید و سرحال بود، به شوخی گفتیم؛ حمید! تو آن موقعها تیر و ترکشها کاری نکرد، حالا هم چیزی نمیشوی. گفتیم حمید تو بادمجان بمی... حمید! کسی که میخندد هیچاش نمیشود!
اما اشتباه کردیم...
یعنی همان موقع هم که میگفتیم دلمان میلرزید، حمید زمان جنگ ترکشی نخورده بود، اما بعد از جنگ کلی ترکش خورده بود. بد ترکشهایی! از آنهایی که هزار بلندگو دارند، از آنها که از خدا نمیترسند و هر دروغی را میگویند، آن ترکشهایی که یکراست میروند وسط قلب...
۲۹ اسفند گفتند کمی حالش بد شده. باید برود آیسییو...
حمید حتی نماند تحویل سال را ببیند.
دکتر حمید یکباره رفت.
شد آخرین خاطره غم انگیز ۹۸ من و همه بچههایی که عاشقاش بودند.
نمیدانم خودش خواسته بود مثل بچههای نازنینی که پیکرشان برنگشت، تشییع او هم بماند به دلمان.
تنهایی رفت بیمارستان، تنهایی خداحافظی کرد و تنهایی رفت پیش همان دوستانش!
همانهایی که به حالشان غبطه میخورد.
همانهایی که نیمه شب مینشست و نگاهشان میکرد.
پیش خدا...
حمید خیلی نازنین بود، خیلی.
جا مانده بود
دلشکسته بود
تنها بود
رفت پیش دوستانش
رفت پیش همان فرشتهها...
_- _ -_-_-_-_-
رحیم قمیشی رزمنده و آزاده خوزستانی دلاور جبهه های جنگ معاون گردان کربلا از لشکر هفت حضرت ولیعصر « عج » و در عملیات کربلای چهار در دیماه سال ۱۳۶۵ به اسارت نیروهای عراقی درآمد.
*یک رزمنده قدیمی دیروز و پیر خانه نشین امروز که دیگر در این هیاهوی روزگار کسی با او کاری ندارد تشبیه جالبی کرده که قابل تامل است
بخوانید و فراموش نکنید
چه خوب بود که دوربین بود!
اون موقعی که بیرانوند پنالتی بهترین بازیکن جهان رو مهار کرد و توپ و جوری محکم بغل گرفت که شهره خاص و عام شد
خدا رو شکر دوربین بود!
دوربین بود که ثبت کنه این رشادتها رو!
اما یه جاهایی هم بود که فرزندان این مرز و بوم جای توپ فوتبال، مین فسفری رو محکم تر بغل میکردن
مین ها به قدری حرارت داشت که هرچیزی رو تو خودش ذوب میکرد!
داغ بود، خیلی داغ، ولی عملیات نباید لو میرفت!
اما تو اون بیابان و میدون مین، زیر نور ماه، جز خدا و ملائکش هیچ دوربینی و هیچ تماشاگری نبود که ببینه و زوم کنه رو صورت این رزمنده ها، این شیر بچه ها که ثبت بشه برای حفظ وطن چه ها که نکشیدن!
اونجا که میلاد محمدی توپ و جلو انداخت جوری دویید که همه از جون مایه گذاشتن رو دیدیم!
خدا رو شکر دوربین بود!
یه جاهایی هم یه عده جوون رعنا و تازه داماد بودن، تیربار و آرپیجی روی دوششون میزاشتن و زیر بارون گلوله از سینه خاکریز جوری بالا میرفتن، جوری پائین میومدن و جوری به قلب دشمن میزدن که حسرت ندیدن این صحنه ها تا قیامت روی دل ماست!
حیف اونجا دوربین نبود!
اونجایی که بچه های تیم ملی با غیرت عجیبی روی خط دروازه جلوی اسپانیا دیوار گوشتی درست کرده بودن و روی هم افتادن تا دروازه ایران باز نشه!
خدا رو شکر دوربین بود!
یه روز هایی هم تو تاریخ این سرزمین بود که تو مرز شلمچه، همین جوون های بیست 25 ساله ایران، جلوی موتور جنگی عراق، جلوی لشگر زرهی، جلوی توپ و تانک دیوار گوشتی ایجاد کردن تا پای اجنبی به شهرها نرسه!
اونجا راوی تو شلمچه میگفت، دیگه کار از نفر و دسته گروهان گذشته بود، گردان گردان جوون میرفت و برنمیگشت، آخه صحبت ناموس و وطن بود!
ای کاش، ای کاش دوربین بود ما میدیدیم مردامون چجوری جنگیدن!
یه جاهایی بود تو تاریخ ایران که جای کف و سوت و هورای تماشاچی ها، گاز شیمیایی خردل و عامل اعصاب بود!
یه جاهایی بود سه نفر بودن و دوتا ماسک!
یه جاهایی بود سیاهی زمستون غواص ها به شط میزدن!
یه جاهایی بود که تیربار ضد هوایی رو به موازات زمین افقی گذاشته بودن و مثل داسی که گندم درو میکنه، هرچیزی که ارتفاع داشت و از زمین بلند می شد رو درو میکرد!
ولی یه عده از همین شیر پاک خورده ها بلند میشدن، سر و سینه شونو سپر سرب داغ میکردن تا تیربار و از کار بندازن!
قهرمان بود!
ولی دوربین نبود!
خدا رو شکر تو جام جهانی دوربین بود*
نظر یکی از دوستانمحقق:
داستان حمله به ایران آن گونه که در کتابهای مغرضان نوشته شده نیست.
اولا امیر مومنان در پاسخ به مشورت طلبی عمر به او مشورت داد نه راسا
ثانیا در تواریخ قدیمی داستان به گونه دیگری آمده که نشان می دهد پیش از آن که اراده جنگ از سوی اعراب و مسلمین آغاز شود، نفوذ اسلام در حیره و مناطق میانی عراق فعلی، (که حاکم محلی آن تحت نفوذ ایران بوده) موجب نگرانی ایران شده و لشکریان ایران به این مناطق وارد شدند (حوزه نفوذ خودشان)
بعد دیدند که عده ای مسلمان شدهاند
لشکریان در مسیر خود ظلم و بیداد کردند و سرانمحلی به آنها اخطار دادند که چنین رفتاری در مقایسه با مسلمانان باعث شکست شما خواهد شد.
گروهی از سران سپاه ایران مسلمان شدند و فرخزاد هم دودل شد
او سران ستمکار سپاه را مجازات کرد و مردد بود که آیا به جنگ با مسلمین برود یا نه
سپاه مسلمین و ایران در دو نقطه با هم جنگیدند یکی در عراق فعلی و یکی در نهاوند
شکست سپاه ایران، فقط یک شکست نظامی نبود
وجود آن اخلاقیات در جامعه سلطنتی ایران؛ باعث کشش و استقبال از اعراب شد
بسیاری از داستانها درباره کتابسوزی و ظلم اعراب و اجبار به اسلام آوردن و ... از زمره داستانهای بی سند و منبعی است که متاخرین به تاریخ افزوده اند
گاه رخدادهای تلخی در جریان جنگ پیش آمده که البته عمومیت نداشته است و همین تفاوت رفتار بودکه سرزمین پهناور و قدرتمندی مثل ایران را دربرابر سپاه اعراب بی دفاع گذاشت.
تحلیل بدون منبع