وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده
وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده

بازیگر...

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: «چرا دیر می‌آیی؟»

جواب می‌داد: «یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!»

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید. مرد تدریس هم می‌کرد. هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. 

یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود. مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست. یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده‌اند. مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید. به فکر فرو رفت. باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد.

از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر می‌شد. کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد. او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: «خب بچه‌ها، درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم.»

سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل، بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد. تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود. حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند! اما او دیگر با خودش صادق نیست. او الان یک بازیگر است، همانند بقیه مردم...!


#برایان_تریسی

بازیگر...

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند: «چرا دیر می‌آیی؟»

جواب می‌داد: «یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!»

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید. مرد تدریس هم می‌کرد. هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگردها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود. 

یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود. مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست. یک روز فهمید مشتریان ش بسیار کمتر شده‌اند. مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید. به فکر فرو رفت. باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد. ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد.

از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سر کارش حاضر می‌شد. کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد. او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد. وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: «خب بچه‌ها، درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم.»

سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل، بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد. تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود. حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند! اما او دیگر با خودش صادق نیست. او الان یک بازیگر است، همانند بقیه مردم...!


#برایان_تریسی

خاطره پیدا کردن ۲ قرانی

ما کلاس اول دبستان بودیم.‌

این اخوی مان که اکنون دو سال از ما بزرگتر هستند، بخاطر می آودریم که در آن زمان هم، دو س ال از ما بزرگتر بودند.

در همه جا و در همه کار با هم بودیم.

عینهو دو تا شریک. یک روز دو نفری با هم رفتیم، نان بخریم. 

نان در آن روزگار دانه ای دو قران یا شاید پنج قران بود ، البته نه اینکه نان آن موقع مثل همه چیز این موقع، دو نرخی و یا چند نرخی باشد بلکه ما یادمان نیست. 

خلاصه! به سمت نانوایی می رفتیم که به یکباره اخوی هیجان زده گفتند: «پول، پول!».

گفتیم: «کو،کجاست،کو پول؟!».

یک دو قرانی روی زمین توی خاک ها افتاده بود.

آن زمان مثل حالا نبود که تا توی دهن خلق الله را هم آسفالت کنند! -به سلامتی شما- خیابان ها و کوچه های اطراف خانه ی ما، همه خاکی بود.

خلاصه! اخوی دو زاری را برداشتند. نان را خریدیم و به خانه برگشتیم. مرحومه مادر در زیرزمین مشغول طبخ غذا بودند. اخوی خوش خیال ما، نان را روی میز گذاشت و گفت: «اینم پیدا کردیم» و دو قرانی را به مادر نشان داد. مرحومه مادر پرسیدند: «از کجا؟!» 

اخوی گفت:«توی خیابون، روی زمین افتاده بود. صاحب نداشت.» 

مادر گفتند: «مگر پول، بی صاحب میشه؟! پول، روی زمین افتاده بود، تو هم برداشتیش؟!»

اخوی گفت:«بله برداشتم.» 

مادر گفتند: «با کدوم دستت پول رو برداشتی؟!»

اخوی از همه جا بی خبر گفت: «با این دست!». 

آقا! این دست داداش ما که بالا آمد -خدا بیامرزد رفتگان شما را این مرحومه مادرمان مثل اینکه دزد گرفته باشند، جوری این مچ دست اخوی را در دست گرفتند گویی دزدی، در چنگ یک عدالتی گرفتار آمده که اصلا" عدالتش اهل پارتی بازی و سفارش و حق حساب نیست. از ترس مجازات و سوز کیفر یک، رعشه ای به تن ما اخوان افتاد، کانه هر دو به بیماری پارکینسون مادرزادی(!) مبتلا هستیم. 

مرحومه مادر این اخوی نگون بخت ما را همینطور که به سمت چراغ گاز می بردند، فرمایش می کردند:

«الان یک قاشق داغ می کنم، پشت دستت میذارم تا یادت بمونه پولی که مال تو نیست، بهش دست نزنی».

عزم مرحومه مادر برای مبارزه با هر گونه فساد اقتصادی (اعم از دانه ریز و یا دانه درشت آن) یک جزمی داشت، بیا و ببین!


چشم تان روز بد نبیند، مادر شعله چراغ گاز را که روشن کردند، این اخوی ما زد زیر گریه.

مثل ابر بهار اشک می ریخت.

از همان فاصله چند متری ما هم سوزش آن داغ را زیر پوست مان حس کردیم و زدیم زیر گریه. 

محشر کبری(!) به پا شده بود.

با کم و زیادش حداقل پنجاه دفعه این اخوی ما هی گفت:

«غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!»

 بالاخره دل مادر به رحم آمد و گفتند:

«این دفعه اول و آخرت بود؟!»

اخوی هم به جمیع کائنات در عالم هستی، قسم یاد کرد که دفعه اول و آخرش باشد. مادر دست اخوی را که رها کردند. 

نگاه پر جذبه مادر به ما دوخته شد. قلب مان آمد توی دهن مان. فهمیدیم که به عنوان مشارکت یا معاونت در برداشتن دو زاری مردم، متهم ردیف دوم پرونده هستیم. 

در کسری از ثانیه تجزیه تحلیل کردیم که باید به یک جایی پناه(!) برد. آن موقع امکانات نبود و ما نمی توانستیم به کانادا پناهنده شویم، پس هیچ جا بهتر از گوشه حیاط به ذهن مان نرسید. 

مثل تیری که از چله‌کمان رها شده باشد، پله‌های زیرزمین را دو تا یکی کردیم. رفتیم داخل حیاط و -گلاب به رویتان- به مستراح گوشه‌حیاط پناهنده شدیم.

در را هم از داخل به روی‌خودمان قفل کردیم. ‌صدای هر تپش قلب مان را دو بار می شنیدیم که صدای دومش مربوط به پژواک صدای قلب مان از دیوارهای مستراح بود.

‌مادر به پشت درب اقامتگاه(!) ما رسیدند و گفتند:‌ «بیا بیرون!» ولی ما فقط عاجزانه التماس می کردیم: «غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!».

مرحومه مادر دریافتند با توجه به محل پناهندگی(!) ما، این «غلط کردم!» خیلی فراتر از یک «غلط کردم» معمولی است و حواشی زیادی بر آن مترتب است! بالاخره با کلی عجز و لابه، مادر امان دادند.

اکنون ما از یک حبس خود خواسته مستراحی و یک کیفر داغ، رهایی جسته بودیم.

ندایی از درون به ما نهیب زدکه: «استثنائا" همین یک بار جستی ملخک!».


از آن زمان تا امروز بیش از چهل‌وچهار سال می گذرد.

‌شما الان کل بودجه جاری و عمرانی ایالات متحده آمریکا را بسپار 

به این اخوی ما. 

دور از جان ، اگر از گرسنگی بمیرد به پول دشمنش هم دست نمی زند.

حالا گم شدن(!) این چند هزار میلیارد تومان پول از صندوق ذخیره فرهنگیان هم ممکن است که دو حالت داشته باشد یا پول های گمشده را برادران(!) فکر کرده اند که بی‌صاحب(!) است و برداشته‌اند اما به مادرشان نگفته‌اند و یا پول را برداشته و به مادرشان هم گفته‌اند ، اما ....مادر ایشان ،عزم جدی در مبارزه با مفاسد اقتصادی نداشته‌اند! 

وگرنه چند هزار میلیارد تومان پول به آن سنگینی که پا ندارد، تا برای خودش برود به راه رفتن و دوردور کردن!

shayestehmr.blogsky.com   

محمد رضا فتحی نجفی

30 سال معلمی