وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده
وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده

من قطاری دیدم که سیاست می‌برد و چه خالی می رفت!

من قطاری دیدم که سیاست می‌برد و چه خالی می رفت!  (سهراب سپهری)

اشعار سهراب سپهری به زبان انگلیسی

داستایوفسکی در زندان سگی رو می‌بینه که همه زندانی‌ها بهش لگد می‌زنن

اون متوجه میشه که سگ از زندانی‌ها فرار نمی‌کنه، برعکس وقتی اون‌ها بهش نزدیک میشن، خم میشه و حالت لگد خوردن می‌گیره!

یه روز داستایوفسکی بهش نزدیک میشه و سرشو نوازش می‌کنه.

سگ با تعجب و ترس نگاه می‌کنه، ازش دور میشه و به شکل تلخی ناله می‌کنه.

از اون روز به بعد، سگ هر بار که داستایوفسکی رو می‌دید فرار می‌کرد!

اون سگ با بدرفتاری خو گرفته بود و از هر شکل دیگه‌ای از توجه می‌ترسید،وقتی کسی باهاش خوش رفتاری می‌کرد، امنیتشو در خطر می‌دید!


در مورد انسان‌ها هم همین حالت صدق میکنه.

 آدمایی که تمام عمرشون بد رفتاری و بی اعتمادی دیدن، نمیدونن وقتی محبت می‌بینن چطور برخورد کنن، دنیای خوش رفتاری و اعتماد رو نمی‌شناسن، در اون احساس غریبی می‌کنن و ترس، ناباوری و اضطراب اون‌ها رو فرا می‌گیره. 

در واقع برای آدما «خوبی که نمی‌شناسن از بدی که می‌شناسن، خطرناک تره!»

بی دلیل نیست که گاهی کسایی که باهاشون بدرفتاری می‌کنی ستایشت می‌کنن و اون‌هایی که باهاشون خوش رفتاری می‌کنی ازت ناراحت میشن چون به خوبی و محبت خو نگرفتن و بیگانن باهاش


 

https://ble.ir/kalameziba

https://Eitaa.com/kalamezibaa

https://chat.whatsapp.com/KhfG4RpyJSf98eXxS2xv0p


ناهار چی بخورم؟ بعدش شام چی بخورم؟

تا به حال با کسی همسفر شده‌اید که صبحانه بخورد بپرسد ناهار چه بخوریم؟ 

ناهار بخورد بپرسد شام چه بخوریم؟ 

شام هم بخورد و نگران صبحانه فردا باشد؟ 

چند وقت پیش سفری پیش آمد، با یک گروه همسفر شدم، یک خانمی توی گروه بود نی‌قلیان، مثل مداد. خوب هم می‌خورد، اما مدام نگران وعده بعدی بود. 

سال‌ها پیش، یک دوستی داشتم هر روز صبح، نگران زنگ می‌زد که فلانی، اگر فلانی نباشد من می‌میرم، همسرش را می‌گفت. من هر روز دلداری‌اش می‌دادم که نگران نباش، نمی‌میری. یک روز به شوخی گفتم‌‌ همان بهتر که او نباشد و تو بمیری، که اگر او باشد هم، تو با این ترس‌هایت می‌میری.


امروز مثنوی معنوی را که ورق می‌زدم یادشان افتادم، هم آن همسفرم، هم آن دوست قدیمی. مثنوی یک قصه‌ای دارد حکایت یک گاو است که از صبح تا شب، توی یک جزیره سبزِ خوش آب و علف مشغول چراست. خوب می‌چرد، خوب می‌خورد، چاق و فربه می‌شود، بعد شب تا صبح از نگرانی اینکه فردا چه بخورد، هرچه به تنش گوشت شده بود، آب می‌شود. 

حکایت آن گاو، حکایت دل نگرانی‌های بی‌خود ما آدم‌هاست. حکایت‌‌ همان ترس‌هایی، که هیچ‌ وقت اتفاق نمی‌افتد، فقط لحظه‌هایمان را هدر می‌دهد. یک روز چشم باز می‌کنی، به خودت می‌آیی، می‌بینی عمری در ترس گذشته و تو لذتی از روز‌هایت نبردی. 


عادت کرده‌ایم به دلواپس بودن

شرطی شده ایم که هر روز یک دلمشغولی و نگرانی پیدا کنیم. 

یک روز غصه گذشته رهایمان نمی‌کند، یک روز دلواپسی فردا دست از سرمان بر نمیدارد.

یاد این شعر سهراب سپهری افتادم که میگه:


زندگی ذره کاهیست که کوهش کردیم

زندگی نام نکویی ست که خارش کردیم

زندگی نیست بجز نم نم باران بهار

زندگی نیست بجز دیدن یار

زندگی نیست بجز عشق

بجز حرف محبت به کسی

ورنه هر خار و خسی 

زندگی کرده بسی 

زندگی تجربه تلخ فراوان دارد 

دو سه تا کوچه و پس کوچه و

اندازه ی یک عمر بیابان دارد

ما چه کردیم و چه خواهیم کرد

در این فرصت کم


انتخاب:


shayestehmr.blogsky.com