وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده
وبلاگ آموزشی استاد شایسته

وبلاگ آموزشی استاد شایسته

انتخابی از مطالب و داستانهای آموزنده درباره مدیریت، اقتصاد، روانشناسی، موفقیت ، سلامت؛ و نظرات شخصی نویسنده

تفکر دلفینی

‍ تفکر دلفینی چیست؟


دلفین ها نوعی از حیوانات دریایی هستند.

این پستان‌داران آبزی باهوش،دارای روحیه همکاری هستند ودر ارتباطات خود شیوه برنده–برنده را برگزیده‌اند.

دلفین هیچ کمبودی ندارد ومی خواهد که همه چیز را با همگان تقسیم کند.

اگر یک دلفین زخمی شود، ۴ دلفین دیگر او را همراهی می کنند ، تا خود را به گروه برساند.

در همین راستا پژوهشگران تعداد ۹۵ کوسه و ۵ دلفین را به مدت یک هفته در استخر بزرگ رها کرده و به مطالعه حالات رفتاری آنها پرداختند.

کوسه‌ها به یکدیگر حمله کردند و در این تهاجم تعداد زیادی از آنها نابود شدند، سپس به دلفین‌ها حمله‌ور شدند.

دلفین‌ها فقط می‌خواستند با آنها بازی کنند ولی کوسه‌ها بی‌وقفه به آنها حمله می‌کردند.

سرانجام دلفین‌ها به آرامی کوسه‌ها را محاصره کرده و هنگامی که یکی از کوسه‌ها حمله می‌کرد آنها به ستون فقرات پشت یا دنده‌هایش می‌کوبیدند و آنها را می‌شکستند.


به این ترتیب کوسه‌ها یکی پس از دیگری کشته می‌شدند.

پس از یک هفته ۹۵ کوسه مرده و ۵ دلفین زنده در حالی که با هم زندگی می‌کردند در استخر دیده شدند.


در دنیای کوسه‌ای، برای برنده‌شدن؛ دیگران یا باید بمیرند و یا ببازند.

اما در دنیای دلفینی، انعطاف وجود دارد و سر شار از تشخیص‌های پربار است.


 نتیجه‌ گیری:

دنیای زیباتری داشتیم اگر که ما انسان‌ها نیز دارای چنین تفکر زیبایی می‌بودیم؛


تفکر دلفینی یعنی اینکه:

۱- غیر از خود به دیگران هم بیاندیشیم؛

۲- با دیگران در زمان بروز مشکلات همزاد پنداری کنیم؛

۳- از خوشحالی دیگران شاد شویم؛

۴- و از ناراحتی و درد دیگران ما هم احساس درد کنیم؛

۵- با دیگران همدلی و همراهی کنیم؛

۶- دست در دست هم و برای موفقیت هم تلاش کنیم.


www.shayestehmr.blogsky.com

زدن سر و ته سوسیس آخه چرا؟

به همسرم گفتم: «برای من سواله که چرا تو همیشه ابتدا سر و تهِ سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه می‌اندازی!»


خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی

ساعد مراغه ای از نخست وزیران دوران پهلوی نقل کرده بود:

زمانی که نایب کنسول شدم با خوشحالی پیش زنم آمدم و این خبر داغ را به اطلاع سرکار خانم رساندم…

اما وی با بی اعتنایی تمام سری جنباند و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی کنسول است؛ تو نایب کنسولی؟!»

گذشت و چندی بعد کنسول شدیم و رفتیم پیش خانم؛ آن هم با قیافهایی حق به جانب…

باز خانم ما را تحویل نگرفت و گفت «خاک بر سرت کنند؛ فلانی معاون وزارت امور خارجه است و تو کنسولی؟!»

شدیم معاون وزارت امور خارجه؛ که خانم باز گفت «خاک بر سرت؛ فلانی وزیر امور خارجه است و تو…؟!»

شدیم وزیر امور خارجه گفت «فلانی نخست وزیر است… خاک بر سرت کنند!!!»

القصه آنکه شدیم نخست وزیر و این بار با گامهای مطمئن به خانه رفتم و منتظر بودم که خانم حسابی یکه بخورد و به عذر خواهی بیفتد.

تا این خبر را دادم به من نگاهی کرد؛ سری جنباند و آهی کشید و گفت:

"خاک برسر ملتی که تو نخست وزیرش باشی"

دوست خوب و خشم

یک روز پادشاهی همراه با درباریانش برای شکار به جنگل رفتند.

هوا خیلی گرم بود و تشنگی داشت پادشاه و یارانش را از پا در می آورد. بعد از ساعتها جستجو جویبار کوچکی دیدند. پادشاه شاهین شکاریش را به زمین گذاشت، و جام طلایی را در جویبار زد و خواست آب بنوشد، اما شاهین به جام زد و آب بر روی زمین ریخت.

برای بار دوم هم همین اتفاق افتاد، پادشاه خیلی عصبانی شد و فکر کرد ، اگر جلوی شاهین را نگیرم ، درباریان خواهند گفت: پادشاه جهانگشا نمی تواند از پس یک شاهین برآید ؛ پس این بار با شمشیر به شاهین ضربه ای زد. پس از مرگ شاهین پادشاه مسیر آب را دنبال کرد و دید که ماری بسیار سمی در آب مرده و آب مسموم است.

او از کشتن شاهین بسیار متاثر گشت.

مجسمه ای طلایی از شاهین ساخت.

shayestehmr.blogsky.com

بر یکی از بالهایش نوشتند :

«یک دوست همیشه دوست شماست حتی اگر کارهایش شما را برنجاند.»

روی بال دیگرش نوشتند :

«هر عملی که از روی خشم باشد محکوم به شکست است.»

کتاب طاعون کامو و کرونا

نمی دانم کتاب طاعون آلبرکامو را خوانده اید یا نه؟  در میانه های کتاب یک جایی  هست که موش ها با سرعت در حال زیاد شدن هستند. با ازدیاد موش ها بیماری طاعون هم شدت و شیوع بیشتری می گیرد. 

با آن که طاعون در حال تسخیر شهر است و طاعون زدگان یکی پس از دیگری از نفس می افتند اما، مردم هنوز  بیماری را جدی نگرفته‌اند. یا نمی‌دانند یا نمی خواهند که جدی‌اش بگیرند.

 هر کسی روایتی از طاعون و طرز و طبیعتش دارد. پدر پانلو کشیش شهر تا وقتی که خودش طاعون نگرفته است ،بیماری را نتیجه گناهان و معصیت مردم می داند و بی توجه به دستورات دکتر ریو از مردم می خواهد که با دعا و نیایش خود را از بلا و بدبختی محافظت کنند. 

کشیش  پانلو وقتی که طاعون می گیرد سراغ اولین کسی که می رود دکتر ریو است. دکتر ریو تنها کسی است که از وخامت اوضاع خبر دارد.ریو آینده را می‌بیند اما، مردم نمی بینند.

 تضاد ناجوری شکل می گیرد بین دانستن و ندانستن. آن که می داند رنج می کشد و آنکه نمی داند فارغ است. ریو خودش را به در و دیوار می‌کوبد تا بگوید که اگر بر اساس موازین بهداشتی رفتار نکنیم آینده‌ی همه ما تاریک و سیاه خواهد بود. از طرف دیگر مردم بیشتر از قبل به سینما می روند. بی دلیل به خیابان می آیند. 

هر روز فستیوال های بزرگ در شهر برگزار می کنند. مسئولین ناچار به قرنطینه شهر می شوند اما عده ای قوانین قرنطینه را نادیده می گیرند.

رامبر روزنامه نگار چون نمی تواند به دیدار دختر مورد علاقه اش که خارج از شهر است برود بر علیه قرنطینه مطلب  می نویسد و آن را کاری بیهوده می داند.

شرایط جامعه طاعون زده قرن نوزدهم در شهری در الجزایر را با شرایط کرونا زده امروز که مقایسه می کنم قویا به این گمان می رسم که یا ما برگشته ایم به قرن نوزدهم و یا کامو آدم زمانه خودش نبوده و یک قرن جلوتر از زمان خودش می زیسته و می اندیشیده است. 

با خواندن داستان طاعون و تجربه قصه کرونا   آدمی می‌فهمد که چه مرز ضخیمی بین دانستن و ندانستن وجود دارد. هر چه تایر تاریخ می چرخد و انسان به جلو و جلال می رود مرز بین دانستن و ندانستن هم ضخیم تر و زمخت تر می شود.

حج فقرا

❤️


گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت کعبه رود. با کاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای خریدن حیوانی جهت سوار شدن  نداشت پیاده سفر کرده و خدمت دیگران میکرد .


تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع آوری هیزم به اطراف رفت، در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید و از احوال وی جویا شد و دریافت که از خجالت اهل و عیال در عدم کسب روزی به اینجا پناه آورده است و یک هفته است که خود و خانواده اش در گرسنگی بسر میبرند.


چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت : برو . مرد بینوا گفت : مرا رضایت نیست تو در سفر حج در سختی باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم . شیخ گفت : حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف کنم بهتر از آن است که هفتاد بار زیارت آن بنا کنم .


قدر چیزهایی را که داریم بدونیم


ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند. 


پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم. 


بابام می گفت: 

نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. 



دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله. 

پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .


صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.


برای یک لحظه خشکم زد. 


ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم. 

اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند. 

برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.

آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. 

من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم... 

چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!

شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. 

پرسیدم:

برای چی این قدر اصرار کردی؟ 

گفت:

خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم. 

گفتم:

ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم. 

گفت:

حالا مگه چی شده؟ 

گفتم:

چیزی نیست ؟؟؟ !!!

در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم. 

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:

دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟ 

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !

پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.

وقتی شام آماده شد،

پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت. 

مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. 

خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.


پدر و مادرم هردو فوت کردند.



چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: 

نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ 

نکنه برای همین شام نخورد؟ 

از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند. 

راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟

آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند. 

واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟! 

حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: 

"من آدم زمختی هستم" 

زمختی یعنی:

ندانستن قدر لحظه ها، 

یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، 

یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها.

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟


آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ 

فقط… فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه...

میوه داشتیم یا نه...

همه چیز کافی بود: 

من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک . 


پدرم راست می گفت که:

نون خوب خیلی مهمه.



من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، 

اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، 

کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد. 

اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ 

چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی...!

از تهمیه میلانی